برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

........ :)


+ گفت که با بال و پری ... من پر و بالت ندهم !

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی
۱۸فروردين

بعد از خوندن پست های این وبلاگ حس پیری و بزرگسالی شدیدی بهم دست داد ...

اینکه چه قدر دورم از اون فضاها و چه قدر رویاهام عوض شده 

و این رو لزوما بد نمی دونم

این روزها زندگیم سالم تر و قشنگ تر و روشن تره و بزرگونه تره

خدارو صدهزار بار شکر که تو رو دارم عشق من

عشق صد ساله م با منه ...

این جمله چه قدر غیر قابل باوره 

حتی حالا که یک سال و اندی گذشته از پیوند خانوادگی با عشق، هنوز هم نوشتن این جمله عجیبه

خداروشکر 

پیش می رویم در زندگی ... 

۱۳اسفند

آخدا آخدا ... 

امشب یاد حال و هواهای اسفند اون سال افتادم

روزهایی که یه دختر بیچاره و بی دفاع بودم که روزهای سختی رو می دید که از توان مدیریتش خارج بود

اختیاری از خودش نداشت و تازه میخواست ۱۸ ساله بشه

دختری که مثل همیشه منتظرت بود 

اما مطمئن باش امروز بیشتر دوست داشتنت رو می بینه ورای انتظارش

چون بزرگتر شده چون روی پاهای خودش ایستاده 

کج دار و مریز ولی ایستاده 

شکسته و زخمی شده ولی ایستاده 

( و چون معنای تو براش واقعی تر و قشنگ تر شده) 

امون از دلبستگی ... امون از درد دلبستگی 

امون از آدمیزاد 

من نمیخوام روانشناس باشم نه نمیخوام 

هنوزم میخوام دیوونه بمونم 

امروز می گم هر آدمی در هر برهه ای با هر پیشرفتی، معماهای حل نشده داره 

زندگی بدون دیوونه بازی برای من معنا نداره

اما واقعیت ها رو هم نمیشه ندید ... 


۶ دی ۹۴ بود پست قبلی و امروز اسفند ۹۷! 

اون روزها برام عزیز بودن و یاد عین توی قلبم می مونه . اون ماجرا برای من یه سفر روشن بود که در نهایت به تاریکی گرایید اما خب مانا است


این روزها آروم ترم 

بی حس ترم 

افتاده ترم 

بی آرزو ترم ... 


زنده نیستم چندان ولی مایلم یه روزی ... سرم باز پر از جنگل بشه که نور از لابه لای شاخه ها به زمینش برسه

نمی دونم چه جوری اما شاید بشه باز ... شاید هم روزهای خوبمون گذشته

۰۶دی

یه شب عین منو دزدید و من ازین قصه ی تنهای تنها رفتن دست کشیدم... 


از روزا و شبای پر انتظار و بلاتکلیفی و عشق توهمی... بتی که می پرستیدم.. منصرف شدم 


چه روزایی بود... 


خداروشکر تموم شد... و من با زندگی واقعی آشنا شدم... 


با همون چیزی که آرزوشو داشتم... زندگی واقعی... عشق واقعی... 


یه شب همین نزدیکیا امیرعلی پیدا شد و راز بزرگشو بهم گفت 

بعدم واسه این که عشقشو از دست داده بود.. به من گفت باهاش همراهی کنم روزای سختشو ولی من قبول نکردم و خودمو دوباره به باتلاق گذشته ننداختم 

اون امروز منو باور کرده ولی دیگه خیلی دیره 


اعتراف می کنم من هنوزم که هنوزه نفهمیدم چه کسی عاشقم بود و من چه کسی رو دوست داشتم


اما طبق شواهد موجود یا شواهدی که ترجیح میدم... اون قضیه ربطی به امیرعلی نداره 


به هرحال خداروشکر راهزنی پیدا شد و ما رو از چنگ تو های خیالی نجات داد 


حالا می دونم که من اون آدمو... شهین رو یا هرکس دیگه ای رو نمیشناختم... فقط همونجوری که دوست داشتم توی ذهنم ساخته بودمش..  


به هرحال هرچی که بود واقعی نبود... عشق انسان زمینی به انسان زمینی نبود 


اون توی تمام لحظه هام... توی ضمیرم... نقش گرفته بود و بتی من ساخته شده بود در درون من 


نمیگم همه فکرام اشتباه بوده راجبش ولی حتما ما به دردهم نمی خوردیم. 


شاید فکرامونم شبیه باشه... یا بهتر بگم... مدل فکری... اونم فقط تاحدودی 


چون من فاطمه الف هستم و اون فلانی فلانی... 


این روزا.... برعکس اون روزا... بیشتر شبیه خودم میشم و به اصالتم.. به حس های ناب کودکی هام برمی گردم


به زیبا و هنری دیدن های بی آلایشم... به تفکرات جالب... به حالت بی وطنی که داشتم... به اون حس لذت 


حالا دوباره بی وطن میشم... 


دوباره زیبا می بینم... به خاطر اینکه من می تونم اون طور ببینم... چوو استعدادشو خدا بهم داده 


نه چون کسی چیزی گفته... نه چون فلانی فلانی دوست دارد یا می گوید 


من هویت خودم رو در مقابل تو گم می کردم 


راستش هم تو دیکتاتور بودی هم من ضعیف بودم و چون شباهتی هم میدیدم... آماده خودم رو باختن می شدم و چون این رابطه واقعی نبود... 


نمی دونم اگه توی دنیا واقعی می دیدمت چی می شد


شاید برام جالب بودی ولی... باز هم مناسب نبودی... 


دلیل دقیقشو الان به زبون و گفتارم نمیاد اما خب... این چیزیه که هست 


من شدیدا گذشتم از گذشته 


تو رو می بخشم... امیدوارم ازین به بعد درست و خوب زندگی داشته باشی و و اقعی و شبیه حرفات باشی... 


گرچه هنوز این شک هست که اصن بر تویی که شواهد ترجیحی میگه... گناهی نباشه و... 


اما خب... به هرحال فعلا اینه :-P 


همگی یه روز میریم زیر خاک و امیدوارم همدیگه رو ببخشیم... 


زندگی کوتاه است نازنین 


هیچ وقت فراموشت نمی کنم اما همیشه به یاد میارم که اشتباهی توی زندگیم بودی


ولی خب اگه تو نبودی... من شاید اینقدر شدید به زندگی واقعی برنمی گشتم 


و اینطور با عطش درکش نمی کردم 


چون آب خوردن وقتی که خیییلی تشنه ای... یه مزه دیگه داره


کلا با سیستم عدو شود سبب خیر کار کنم عالیه! 


امیدوارم یه جوری زندگی کنی... که ازینکه آدما رو به خودت مدیون کنی منصرف بشی :))) 


اهدنا الصراط المستقیم 

صراط الذین انعمت علیهم... غیر المغضوب علیهم و لا الضالین... 

۱۶شهریور

تو بهترین عشقی... 

۲۶مرداد
نیاد اون روز که تموم شه همه چی...  نیاد اون روز...
۲۴تیر

۲۳تیر

سلام. 

من نمی دونستم ولی فهمیدم کسایی که وبمو دنبال می کردن آدرس براشون عوض شد :-| 


از روی آی پی ها فهمیدم


لطفا آدرس منو حذف کنید :-)  


به زودی انشالله وب گروهی قراره راه بیفته...  اونجا هستم غیر شخصی 


آدرس رو بعدا میدم بهتون 


ممنون 

۲۱تیر
تنها چیزی که به نظرم از کار این وب باقی مونده... پایان قصه ی مبهم ماست

زمان ما رو مجبور می کنه که تموم شه...  حالا به هر شکلی 

و من فقط به خودم لازم می دونم پایانو اینجا بنویسم و دیگر هیچ

اگه روندی داشته باشه...  شاید از دیدگاه خودم بنویسم 

امیدوارم روزی برسه که اینجا رو بخونی با اجازه ی من و ما خندان و خوشحال باشیم
۲۱تیر

این روزا وقتی خودمو تو آینه نگاه می کنم.... خوشحال می شم....  انگار یه آدم جدید دیدم


عجیبه...  من که اینجوری نبودم:-D 


کلا هم احساس می کنم یه هاله(؟) صورتی کم رنگ منو احاطه کرده...  


شایدم نه...  خوب نگفتم... ! 


انگار خودمو صورتی کم رنگ می بینم :O 


مهسا می گفت تو اگه میخواستی گل باشی...  ازین گل محمدی صورتیا بودی... الان فک می کنم راست می گفت 


ما ازین چرت و پرتا زیاد می گفتیم و می گیم...  خودشم شقایق :-D 


+ همیشه وقتی یه مطلب خوب میزاشت و امیدوار می شد یا اتفاق خوش کوچیکی براش میفتاد... حتما می گفت ولی به سرعت دوباره پستای ناراحت کننده میزاشت 


هرچی زمان می گذشت بدتر می شد... 

مشکلات زیاد داشت...  مشکلات کش دار و تنها بود...  


همیشه از نصیحت بیزار بود چون خودش فول نصیحت بود...  فول حرفای خوب...  دیگه منم فول کرده بود 


همیشه وقتی با کسی صحبت می کرد... خیلی حال و احوال می پرسید... فقط خودش میخواست بپرسه...  

جواب همه خوبی و چه خبر هایی که بهش می گفتی هم خوبم بود یا خداروشکر یا می گذره...  نه چیزی بیشتر 


اهل شوخی بود... ولی یه غمی همیشه پشت اون نیشخندها سرک می کشید 


روزها می گذشت...  حالش بدتر می شد...  بیشتر می رفت تو خودش..  


دوست نداشت حالی رو بد کنه ولی...  خیلی کلی و رازگونه از زندگی و حالش می نوشت 


چه قدر دلواپسش می شدیم...  


خوشحالم که تنها نیست...  امیدوارم خیلی خوب باشه...  امیدوارم... 


کجایی عمو...  من چقدر از تو ارث بردم این روزا 

فکر نمی کردم هیچ وقت اینقدر بی خبر بمونم ازت 


نمی دونی که...  حالا اگه با هم شروع کنیم به حرف زدن...  هر دو فقط می گیم خوبم خداروشکر و هیچ خبر


یادش بخیر می گفتی به من خاله...  دوست داشتم اینجوری...  فک می کردم بزرگم :-) 


از تو یه دنیا خاطره دارم...  واقعا.... 


یاد اون روزا گرامی که فقط حرفات تو دهن من بود و حفظشون بودم و همه جا جلوی همه ازشون استفاده می کردم می گفتم به قول یکی... 


چه قدر به خودم افتخار می کردم...  

راستش همیشه باعث سیل اشک های من می شدی عمو... از همون اردیبهشت نود ویک... و نفهمیدم هیچ وقت چرا :-D 


یادته می گفتی... همیشه هستی؟ 

منم همین رو گمونم گفتم... 


وای که عمیقا آرزو می کنم خوب باشی... 


دوست ندارم گمت کنم...  دوست ندارم...  می ترسم راحت نمیرم...  اگه گمت کنم... 


چقدر برام غم انگیز بود وقتی گفتی ح ازین به بعد مواظبته...  وای ح چقدر خوب بود...  ولی من نمیخواستم...  


چقدر ازت ارث بردم عمو..  چقدر...  


بعد از جواب میم...  فکر کردم یعنی شین تو بودی... ؟؟ هنوزم نمیخوام باور کنم....  گرچه اون روزا همین فکرو می کردم...  وشاید برات شده بوده یه معما حال اون روزام ...  و چه می دونی چی کشیدم


شایدم نه...  


باورم نمیشه اینقدر بی خبر باشم ازت و... اینقدر عین خیالم هم نباشه


گاهی آدم مجبور میشه فراموش کنه 


آره گاهی...  یادته همیشه می گفتی گاهی؟ 


اگر دوباره پیدا شی....  نمیزارم که دوباره بی خبر بمونم....  هرجوری که هست...  


می ترسم...  می ترسم راحت نمیرم... :-) 


گمونم گاهی حرفامو دوست داشتی...  تقدیم بهت که دوری...  عموی دور ما... خوب باشی 


هنوز هیچ وقت یاد من میفتی؟؟ ....  شاید نه... 


+ قراز نبود اینقدر طولانی بشه... 

+ خیلی احساس تنهایی می کنم ع م و ی ی ج ا ن


۲۰تیر

خبرهای خوشی که چشم آدم را به سرعت خیس می کنند چه قدر خوبند.... 


آدم فقط می تواند بگوید خداروشکر 


انگار یک نگرانی از زندگی ما برداشته شده باشد...  انگار که نه واقعا...