سری به جنگل
آخدا آخدا ...
امشب یاد حال و هواهای اسفند اون سال افتادم
روزهایی که یه دختر بیچاره و بی دفاع بودم که روزهای سختی رو می دید که از توان مدیریتش خارج بود
اختیاری از خودش نداشت و تازه میخواست ۱۸ ساله بشه
دختری که مثل همیشه منتظرت بود
اما مطمئن باش امروز بیشتر دوست داشتنت رو می بینه ورای انتظارش
چون بزرگتر شده چون روی پاهای خودش ایستاده
کج دار و مریز ولی ایستاده
شکسته و زخمی شده ولی ایستاده
( و چون معنای تو براش واقعی تر و قشنگ تر شده)
امون از دلبستگی ... امون از درد دلبستگی
امون از آدمیزاد
من نمیخوام روانشناس باشم نه نمیخوام
هنوزم میخوام دیوونه بمونم
امروز می گم هر آدمی در هر برهه ای با هر پیشرفتی، معماهای حل نشده داره
زندگی بدون دیوونه بازی برای من معنا نداره
اما واقعیت ها رو هم نمیشه ندید ...
۶ دی ۹۴ بود پست قبلی و امروز اسفند ۹۷!
اون روزها برام عزیز بودن و یاد عین توی قلبم می مونه . اون ماجرا برای من یه سفر روشن بود که در نهایت به تاریکی گرایید اما خب مانا است
این روزها آروم ترم
بی حس ترم
افتاده ترم
بی آرزو ترم ...
زنده نیستم چندان ولی مایلم یه روزی ... سرم باز پر از جنگل بشه که نور از لابه لای شاخه ها به زمینش برسه
نمی دونم چه جوری اما شاید بشه باز ... شاید هم روزهای خوبمون گذشته