نفسم گرفت ازین شب
انگار خدا ورق زده باشد این کتاب را
همان کتاب قدیمی که جلد گالینگورش می رفت رو به تخریب و ..........
هر روز که از خواب بیدار می شیم یه طوریه که انگار هرجور باشه تا آخرش همونجوری میره حداقل حسش باهاته تا تهش یه چیزی بفهمی و منظورشو درک کنی !
مث امروز که با زور و حرف چرت و پرت راجب خودم پا شدم و تا تهش با خودم جنگیدم .
هر لحظه ...یه سقوط ! هر لحظه بیشتر اون کاخی که از خودت ساختی برات بریزه و در نهایت تو از خراب شدن اون کاخ نمادین مزخرف حس آرامش بگیری ...
و دوست داشته باشی بیشتر بریزه و دیگه برنگرده
علاقه پیدا کنی هی همه چی افسارتو به دست نگیره و خودت شاه خودت باشی ...
نمی دونم چه جور پیش میره ... خدا میدونه! فقط امیدوارم رو به رشد باشیم .
واسه امروز خیییییییییییلی حرف داشتم اما نه حال گفتنشو دارم نه زیاد به خودم اعتماد!
گفتن به سری تئوری نپخته که خودم میدونم چیه فایده نداره .
میدونی وبلاگ جاییه که تو خودتو گزینش می کنی و میاری توش !