من مسافرم همیشه
شاید نشه یه شب ... راه بیفتی بری
بری همونجا که پیاده رو تموم شه
دل بدی یه وری که هیچ کی رو نبینی
دل بدی فقط بری
شاید نشه با خودت توی سکوت ... لای دستای خوشه های گندم ... زیر آسمون آبی ... با خورشیدی که گرم گرم می تابه ... تنها باشی
شاید نشه از یه تپه بالا بری
زیر یه تک درخت بشینی ...
بری توی یه دشت و روباه قشنگ ببینی
شاید نشه شب پر ستاره ببینی و تنها بشی و داد بزنی
یه فریادی که این همه ساله بیخ گلوت چسبیده و میخواد رها شه
شاید همه اینا نشه .. شاید نشه دور شد و دید که تو دلت تنگ میشه !؟ اصن می گردی پیدا شم؟
شاید نشه توی طبیعت ناب دست نخورده با حشرات آشتی کرد
شاید نشه ...
ولی میشه یه جوری فضاشو ایجاد کرد ... میشه؟ شاید بشه ...
شاید خاطرات بچیگمونو خوب به خاطر نیاریم .... شاید واسه همین به خاطر نیاوردنه که یه وقتایی دل بسته شون می شیم ...
اما خاطرات جوونی بهتر تو خاطر آدم می مونه
الانم باز میشه خاطره ساخت :)
ولی سخته که بتونی اون فضای کنده شدن و تنهایی رو توی این دنیای شلوغ به وجود بیاری ... سخته