برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

........ :)


+ گفت که با بال و پری ... من پر و بالت ندهم !

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی

بخواب آروم که شب طاقت بیاره

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۳۳ ق.ظ

تو این یه سال ... دست هر احساسی که چشمک زد بهم رو گرفتم و کشوندمش تو زندگی


انگار یه حسی اون ته تها می گفت بیارش ...! این دخترکوچولوی مرده شاید بیدار شه شاید زنده شه


از هرطرف که رفتم منزجر شدم 


اصلا این رنگ به رنگ شدن آدمو به انزجار می کشونه 


اشتباه کردم 


ولی سخت بود . دووم آوردن سخت بود وقتی میخواستی شروع کنی ولی واقعا هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتی


وقتی توی روزا و شبای سردت ... میخواستی بمیری ... خودکشی کنی

 

اینقدر اون روزا ترسناک و دورافتاده به نظر میاد که انگار نه انگار همین پاییز و زمستون 92 بود که گذشت


نمی دونم چه حسی بود که همین قدر هم هلم می داد 


با اینکه پشیمونم ولی نمی تونم انکار کنم که اگه حضور یه بادبادک نبود ، حتما سقوط می کردم 


نمی دونم ... با اینکه خیلی پیشرفت کردم و خیلی بهتر خودمو شناختم ولی اون اصلیه که باید می شد نشد 


یعنی اون اصلیه که باید می شکست هنوز نشکسته 


واقعا خدا بود که از راه های مختلف هلم میداد که خیلی کج نرم 


من دوستش دارم ... خدارو 


ازینکه اشتباهات آدما رو به پاش نوشتم  و ازش بیزار شدم متاسفم


حالا اگه مایل به شناخت باشم فقط دوست دارم خودمو بشناسم 


نمی دونم ... شاید به نظر بچگانه و خیلی هم مهرطلبانه باشه اما از تنها موندن ... تنها رفتن ... می ترسم ... 


همیشه ترسیدم از بچگی 


دیگه می دونم هنر نکردم که الان اینجام و اینجوری به دنیا نگاه می کنم . 


شاید منم چند سال دیگه بشم یه موجود تو یه زمینه هایی شدید !! شاید گذر زندگی و کم آوردن میدون جنگ ، مجبورت کنه شدید بشی 


شاید احمقانه باشه ولی خیلی نیاز دارم یکی به حرفام گوش بده و باهام همراه شه 


نه اینکه فقط غلط گیری کنه و بره 


مسخره بود که میخواستم چند روز پیش هر جور هست مریمو پیدا کنم و بهش بگم هنوز رویاهاشو با خودش داره!؟ 


و یادم اومد که چندسال پیش با شور و شوق فراوون یادش افتادم و بهش زنگ زدم و بعد بالاخره پیدا کردنش .... دیدم کاملا فراموش کرده که یه دختر رویایی و درونی بوده و میخواسته نویسنده باشه 


و یاد این افتادم که چقدر ناسازگار بودم و چه جوری از اون مدرسه بچه پولدارا بیرون اومدم . اینکه چه قدر خسته شده بودم و این اولین بار و آخرین بار هم نبود که من از محیطی که توش هستم فرار می کنم . 


حسرت خوردم که چه قدر بهم آزادی میداد و من چه قدر قدرتمند بودم توی اون دوستی !!


دیگه بعدش هیچ وقت همچین حالتی پیش نیومد .


و مریم هم مثل خیلی از بچه ها رویاهاشو فراموش کرد و میخواد دکتر بشه . 


حالا که دارم می نویسم یاد حرفاش میفتم که همیشه می گفت مواظب خوبیات باش !! یا اون ناشناسی که بهم می گفت فرشته و منو متعجب می کرد . می گفت نزار شیطان بهت نفوذ کنه 


که با انگیزه همون حرفا سر در وبم نوشتم : من فرشته نیستم و تو نیز !! 

که اون ناشناس هیچ وقت نفهمید که حرفاش چه تاثیری رو من میزاشت و همه ش تو ذهنم حک شده واسه قشنگی .... چون به جز قشنگی چیز دیگه ای نمی مونه از واژه ها!


خب حالا می فهمم منظورش کلا چی بوده ! من موجود فوق العاده ای نبودم و نیستم . فقط بچه بودم


عمیقا بچه م !  هنوز بزرگ نشدم(نشده بودم) . اما ترسناکش اینجاس که دارم بزرگ میشم و همه چی جدی میشه . 


وقتی آدم بچه س ... همه چی ... همه اشتباهات رنگ بچگی به خودش می گیره


و اون بچه هم با همون حالت بچگانه همه چیزو بیان می کنه 


نپخته و بی منظور ! از واژه هایی برای بیان احساسش استفاده می کنه که خودشم عمق فضاحت یا خوبیشونو درک نمی کنه 


شاید چون مثلا یه خورده از سنش جلو زده می خواد ادای بزرگا رو در بیاره !!


اما امان از روزی که بزرگ می شی و دستت به جاهایی می رسه و اون موقع می تونی جدا گند بزنی به زندگیت 


اون موقع می بینی وااااااااااای من واقعی شد 


منی که همیشه بین بزرگی و کوچیکی گیر کردم و وقتی بچه بودم هنوز ، یه احساساتی بهم وارد شد که اینجوری بی شوق شدم ... نمی دونم چی کار کنم 


نمی فهمم کدومم!!! یه بچه یا یه بزرگ شکست خورده!؟


مسئله ایه که منو تو خودم گیر میندازه 


می تونم جوون و شاد باشم ... یه دختر 17 ساله جیغ جیغو باشم و واسه هدفای فلان درس بخونم یا هرکار دیگه ... ولی حالا چی !؟؟ 


ما نه بچگی کردیم نه جوونی می کنیم 


یک جور گنگی همیشه بین بزرگی و کوچیکی هستیم و کارای بچه گانه با نتایج افتضاح انجام می دیم 


نمی دونم وقتی واقعا به سنی برسم که از منطقه امن بچگی دربیام و بدی کردن رو حسابی یاد بگیرم و خودخواه و مغرور بشم ... چی میشه؟؟ 


البته این حالت مخصوص من نیست و خیلی هم سن و سالام با شدت و ضعف های متفاوت بهش دچارن ... توی شرایط خاص خودشون 


نمی دونم همش می ترسم کارایی بکنم که نتیجه ش غیرقابل برگشت باشه


کاش می شد اینا رو فریاد بزنم و همدردامو پیدا کنم 


ما گیر کردیم ... ما بین همه چیز گیر کردیم ... موجوداتی که توی هیچی شدید نیستن 


یه وقتایی آدم یه جایی گیر می کنه می بینه ... می بینه با چشمای خودش می بینه که دخترکوچولوش... دختر کوچولوی شاداب درونش دست کسیه که دیگه بهش ربطی نداره 


خیلی عذاب داره که نبض خودت از دستت بره ... نبضت بره دست یکی دیگه ... اونم کی !!


نمی دونم اصن میشه که دوباره به خودم برگرده؟؟ 


نه می تونی بری اونجا ... نه می تونی بیاریش 


نه دیگه میخوای



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۱۶
...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">