حرف های بادآورده
از جمله بندی های خودم
از محدودیت اتصال کلمه ها
از اینکه حرف دلت را نمی توانی بگویی
از اینکه نمی شود گفت چقدر پشیمان شده ای ... چقدر همه چیز عجیب پیش رفت
از اینکه از آن آدم خوب ها چقدر می ترسی
از اینکه تو آن جا چه کار می کردی این همه مدت و از جان مایه گذاشتی چون فکر کرده بودی همان گذشته است مانده بودی
اصلا چه شد که آنطور افتادی
از اینکه می گویی اگر ناپیدا نمی شد اینطور نمی شد !؟؟
از این فکر که اگر این اتفاقات نمی افتاد تو در یک حالت بدتری همه چیز را از دست می دادی
شاید این فکر تنها نکته مهمی باشد که به همه نا امیدی ها بچربد و تو لبخند بزنی و بگویی این بار دیگر اشتباه نمی کنی
از اینکه
بعدش از زندگیت راضی هستی و چیزی نمی خواهی و صبر می کنی
همه شادی برانگیز است
از جمله بندی های خودم خسته م
محدودیت این کلمه ها خیلی خفه کننده است وقتی نمی توانی آنچه می بینی بگویی
البته قشنگ است که دیدنی هایت قابل گفتن نباشد و این یعنی تو قدم های بالاتری را می روی
همه این ها شادی آور است
اینکه می توانی درس بخوانی و چهار ماه دیگر کنکور بدهی و با کمک خدا قبولی ... همه شادی آور است
از است ... از فعل ... ازین محدودیت ...
از من ... از حرف دل ...
از غرور ... از تضاد که می بینی و خسته می شوی و نمی توانی بگویی
از آن کتاب شعر که مطمئنی خیلی دوست دارد و هر شب می خوانی و در دسترس گذاشته ای و خیلی ذوست داری
از اینکه چقدر حالا خداراشکر
حتی اگر پاییز بخواهد حال جسمی ات را حسابی به هم بزند ... روح زنده می ماند ... روح امید
حسی که هیچ وقت به این حالت نداشتم
از اینکه چقدر دوست داری بفهمد
که نمی توانی بگویی چه را بفهمد و چه کسی بفهمد ولی آیا می فهمد ... فکر می کنم بفهمد
از جمله هایی اجباری .... از محدودیت ... از سر هم کردن حرف ها جوری که بفهمند همه و حتی خودم بفهمم
خوش ندارم ... فعل های بلند را خوش ندارم
از اینکه نمی دانید و نگفتم چه قدر با خودم درگیرم و چقدر پر از خشمم هنوز ولی خوشحالم
از اینکه جمله ها را ویرایش کنم ... از اینکه آن هنوز در ذهنم بود ولی حالا اضافه شد
خوش ندارم
حرفم باید یک ریز خودش می آمد
که اجازه ثبت این مطلب از سوی من صادر شود