ابرهای خاطره
از نشانه های آدم سرماخورده :
با چشمای داغ قرمز شده درحالی که قلبش تند تند می زنه ، خیلی گیج افتاده یه گوشه و با یه حالت خاصی داره به پیام بازرگانی های مسخره توجه می کنه :))
فکر می کردم توی همون حالت گلودرد متوقف می شم و خوب می شم ولی این باید تا تهشو بره !
فک کنم من در آینده باید یه شغلی داشته باشم که پاییز و زمستون بتونم فقط بخوابم و استراحت کنم. چون نه روحی مساعدم نه جسمی !!
یادش بخیر ! این چند سال اخیر ، من سرما می خوردم منتقل می کردم به مهسا و اون سرما می خورد منتقل می کرد به من و قشنگ تبادلات داشتیم .
مهساخانوم یه اخلاقی داشت که همیشه یادش می رفت با خودش دستمال کاغذی بیاره
جفتمون هم زود مریض می شدیم و هم طولانی !
دیگه کلا یه فضای معنوی بود اصن . دیگه خودش راحت هم بود ! خودش از جیبم دیگه بر می داشت
بعد یه روزایی حساب می کردیم که امروز چه قدر دستمال داریم و چه قدر برامون مونده و چقدر باید صرفه جویی کنیم !! و اگه کم بیاریم باید چی کار کنیم !! ^_^
بعد از بچه های مجاور می پرسیدیم ! یه عده رو مهسا می پرسید بعد می گفت من دیگه نمی تونم تو بپرس :))
تازه وقتایی که حساسیت داشتیم هم بود !
بعضی وقتا اینقدر من مریض می موندم که وقتی خوب می شدم ، مهسا تعجب می کرد و می پرسید عهههههه!! صدات عوض شده باز مریض شدی؟؟
منم می گفتم چییییی؟؟ من که تازه خوب شدم :| الان خوبم مثلا :)))
تازه من الان و این چند سال خیلی بهتر شدم !!! بچگیم و اینا که اصن نمی گم :))))
پی روز مهسا اس داده بود که چقدر دلش واسم تنگ شده و منم بهش گفتم که الان تنهایی سرما خوردم و اصلا کیف نمیده :)))
ولی چه روزایی بود ! اینقدر همه مسخره م می کردن یا دلسوزی های بی خود که من دلم می خواست برم توی یه پستو و هیچ وقت آدما رو نبینم .
واقعا خداروشکر !!