حسی برای پریدن
چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۲۲ ب.ظ
این چند روز که از غم و ناراحتی هام نوشتم خواستم چند تا حس خوب هم که داره باهام دست میده و منم دستامو جلو آوردم براش تا بفشارمش ... رو بهتون بگم ^_^
1 . از امروز ظهر به دنباله ی فکرای چند روز پیشم ، چند تا ایده های جالب تر به ذهنم رسیده
همیشه ازین حس ذوق زده می شم .
همشونم مربوط به عکاسی بود و میشه ازشون پولم درآورد بدون اینکه خز باشه و خیلی هم خلاقانه و نو :)
همیشه فکر می کنم بزرگترین اشتباه بابام تو زندگیش این بود که از هنر دست کشید ! الان می تونست بازیگر تئاتر خوشال باشه
البته این اشتباه 2 تا عموهای دیگه مم هست !!!!!!!!
شاید اونجوری الان از درون آرامتر و قوی تر و خیلی کلا تر بود و مشکلات ازین دست نداشت تو زندگیش که اینقدر از خودش و زندگیش غافل موند که میگه قفل کردم !:))))
تازه دایی هامم همینطور !!! کلا از هر دو طرف دوستان احساساتیییییییییی که هیچ وقت سر جای خودشون نبودن
کاشکی بتونم یه جور زندگی کنم که احساس آرامش داشته باشم
2 . از دو هفته پیش میرم یه جایی از کلاساشون عکس می گیرم . عکسامم دوست دارن ^_^
حالا فردا میخوان بچه هاشونو ببرن رنگین کمان . بهم گفتن باهاشون برم عکس بگیرم . خدا کنه منم باهاشون بتونم برم .
3 . بعدشمممممممم! می دونی ... من فکر کردم :) گوش بده !
داشتم به خودم و مهسا فکر می کردم . من خییییییییلی زیاد دوستش دارم . از کنارش بودن ، صداشو شنیدن خیلی خوشحال می شم .
ولی همیشه میگم من تنهام
پس مهسا چی !؟ می دونی مسئله اینجاست که من خیلی دوستش دارم ولی خیلی حرفا رو نمی تونم بهش بزنم .
چون نگاهش فرق داره .
همش چشم امیدم به روزهای آینده س که مطمئنم خیلی برازنده و فهمیده می شه .
چون همین الانشم نسبت به قبل خیلی متفاوت شده و من خیلی باهاش راحت ترم .
البته من بهش میگم که حالا خیلی بهش افتخار می کنم :)
جواب بعضی مشکلاتشو می دونم ولی نمی تونم بهش بگم چون می دونم خودش به زودی متوجهشون میشه .
مثل همین الان که خیلی متوجه شده
خیلی وقتا رو دست من بلند می شه .
نگاهش جوونه ! نسبت به من
داشتم فکر می کردم علت نبودنت شاید همین چیزاس
شاید من عقب موندم :) البته همیشه برای ماها یه مسئله هزارتا علت داره
ولی خب شاید این یه علتش باشه ....
خیلی ساله که میخوام ازین چرخه بپرم بیرون
فکر می کنم توی یه چرخه تکراری افتادم ....
۹۳/۱۲/۲۰