حس یه برکه ی خیلی ساکن
نمی دونید که چقدر من عاشق این عکسم و اون اوائل که دیده بودمش باهاش گریه م می گرفت :)
خیللییییییی دوستش دارم!
+ رفتم موسسه ... تولد یکی از بچه ها بود . کیک آورده بود . بچه ها واقعا مسخره و خوبن
ولی همیشه احساس می کنم من مثل وصله ناجورم
شاید من هیچ وقت اون جایی نبودم که واقعا جام هست ! شایدم مسئله یه چیز دیگه س
+ خانوم نون یه خورده امیدوارمون کرد
می گفت اصلا معلوم نیست قبول می شید یا نه و راجب کارای عجیب غریب سازمان سنجش گفت
به هرحال با اینکه تصمیم گرفتم دیگه به روانشناسی فکر نکنم ولی خییییییلی حیفه اگه قبول شم و همه زحمتام هدر ره
بنابراین امیدوارم همت کنم و خوندن برای آزمون مرحله 2 رو ادامه بدم
این یه هفته ای که هیچ کاری نکردم :))
+ دلم یه تحول ... یه شادی عمیق ... یه خبر خوب ... یا یه چیز خوب باحال میخواد
که تا ته دلم بره ...
نیاز دارم به زیرورو شدن
یه حس عمییییییییییییییییییییق