تصمیم می گیرد نخندد
وقتی مهسا تصمیم می گیرد نخندد
توی گذشته غرق میشه و دلیلی برای خنده به زندگیش پیدا نمی کنه.
پشت سر هم از کمبود هاش میگه و اینکه این همه سال ازشون فرار کرده به درس پناه آورده
من گوشه و ووکنار حرفامون براش ذوق می کنم که وارد دنیایی شده که می تونه ما رو عمیقا به هم متصل کنه
بهش میگم که این روزا رو پیش بینی کرده بودم... بهش خوش آمد میگم برای ورودش به دنیای اعجاب انگیز
و یاد روز هایی میفتم که حرف هایی تو این مایه ها به اون دوست عزیز شده م می گفتم.
ولی اون بدون ترس جلوم وایمیستاد... و بهم می گفت دلیلی برای ناراحتی من وجود نداره و شاد باشم
می گفت زندگی همینه... می گفت منو قبول داری یا روانشناسا رو
و من ذوق زده می شدم می گفتم تو... قطعا تو....
میخواستم همون عزیز بشم و جلو مهسا وایسم ولی نتونستم.
چون جاها خیلی فرق داشت... خیلی
و اینکه من دوست نداشتم مهسا مثل من خودشو سانسور کنه و مطمئن بودم با خالی شدن دلش به همه این حرفا می رسه
و من نهایتا باید بهش یه جهتی بدم و نه چیزی بیشتر
اینکه مهسا بخواد نخنده... یعنی همه چی فرق می کنه. من عاشق خنده هاش بودم و این رابطه سطحی رو می بخشیدم به خاطر خنده هاش...
ولی حالا فرق می کنه.... امیدوارم فرق کنه... که استعداد خیلی خوبی داره این دوست جانم
من اگه به مهسا میگفتم منو قبول داری یا روانشناسا رو.... مطمئنا واکنشی نشون نمی داد یا ناراحت می شد یا کلا...
همونطور که هیچ جوابی و واکنشی برای ذوق زدگی من نداشت
خب شاید اصلا جالب نباشه که دوست شما همچین حرفی به شما بزنه
خصوصا اینکه هم سن هم باشین...
راستش چیزی که هست اینه که هرکسی افکار و ایده های خودشو داره و ما نباید به خاطر کمک بهش همه ی راه ها رو به روش ببندیم به این بهانه که بی راهه نره
و ما هم دانای کل نیستیم و واقعا با کفشای طرف راه نرفتیم....
اگه کمکی ازمون برنمیاد بپذیریم.... ما که خدا نیستیم... خودمون گیریم... گاهی گوش بودن کفایت می کنه... زندگی آدما واسه خودشونه
+باورم نمیشه این او بود که همچین نامردی در حقم کرد... نه اصلا...
چطور آخه... مثلا فک کنم به بهشت اعتقاد داشت...
به هرحال... گذشت نه؟
+از تو یه دنیا خاطره دارم...
+ به نظرم آدم ها یک وقت هایی واقعا تصمیم می گیرند نخندند وگرنه نمی شود نخندید:-) هر مرحله ای را باید گذر کرد...