بعضی وقت ها سرت پایین می افتد
دلت میخواهد
تنها
بی هدف راه بیفتی بروی
بروی همان جایی که پیاده رو تمام می شود
و با خودت شعر های سیلور استاین را زمزمه کنی
آه توام با لبخند بکشی ...
و باز لبخند ... تلخی ... لبخند ... شوق
تصور کن چند روز که رفتی و رفتی
میان یکی از آوازهایت
دلت حسابی تنگ شده باشد
سرت را بلند کرده باشی که خدا را صدا کنی
یکهو جوابت را ببینی
یک طلوع که در چند متری تو مجسم شده باشد
و ....گندمزار ... گندمزار
+ آدم دلش می خواهد سر بگذارد برود
برود .... و دور از همه کس و همه جا ...
آن جایی که پیاده رو تمام شده باشد
انسانیت خود را بازیابی کند!