ما فهمیده ایم
تفاوت ما با بقیه آدم ها به میزان شاد بودنمان است
نه به میزانی که خودمان را از دیگران جدا کنیم و بالا بگیریم به خاطر چهار تا حرف مثلا نو و روشنفکرانه
ما فهمیده ایم عمل مهم است
و وقتی یک عمل موثر واقع شود ،
نشر پیدا می کند
کوچه به کوچه می دود
همه شهر را می گیرد
همه ی یک ملت را پوشش می دهد
همه ی آدم ها را
به امید روزی که لبخند حقیقی توی کوچه ها بدود ....
اگه بالاخره برم سفر ....
چرا آدما باید اینقدر خودخواه باشن تا همه زندگیو به هم تلخ کنن؟
چرا اینقدر دنیای ما زشته ؟؟ چرا اینقدر کریه و بی لبخندش کردیم؟؟
چرا اینقدر نیروهای مثبتمون خوابه؟؟
چرا همش عیب رو هم می زاریم و به هم فشار میاریم؟؟
چرا اینقدر عصبی؟؟
بیاین سالم شیم همه ........ خیلی سخته بدونی اگه همین جوری پیش بره نسل بعد هم همین بلا سرش میاد
اون وقت اینجوری میشه که وقتی یه آدم به فلان رفتار بزرگتراش نسبت به خودش معترضه ، وقتی بزرگ شد خودش هم همون کارو می کنه
اما نه به خاطر اینکه چوب خدا صدا نداره و اون بچه توی اون روزا حق نداشته معترض باشه!!!!!!!!!
فقط به خاطر اینکه شجاعت نداشته خودشو تغییر بده و به اون روند کذایی پایان بده و خیلی شیرین به نسل بعد منتقل کرده
همش دخالت تو کار همدیگه و اعمال زور و خودخواهی ! یکی نشون میده یکی نشون نمیده
وگرنه عموما یه جوریم!
ما فهمیده ایم ...
فهمیده ایم که باید خودمان به فکر خودمان باشیم
همه فکر خودشان هستند
ما هم بخواهیم که فکر خودمان باشیم
ما فهمیده ایم ... هر کسی یک طوری است و یک طوری فکر می کند
چه زوری ست که همه مثل ما فکر کنند
مگر ما خودمان چقدر درستیم ... چقدر درست بودیم؟
ما بعد این همه وقت فهمیدیم یک جسم گنده قدرتمند پوشالی بودیم
فهمیدیم چقدر بیراه رفتیم
ما فهمیده ایم ... همه چیز را خدا می داند
فهمیده ایم فقط به خدا توکل کنیم ..... برایش حساب باز کنیم
تو فهمیده ای همیشه باید بخندی؟ من هنوز نفهمیده ام ...
اما حس کرده ام که تو باید بخندی!
عجب به باید ها ... بلای باید ها
اگه می سوزه شب شاعرانه
فقط نزار بمیره این ترانه
کسی چه می داند؟
شاید برای لبخند ها دیگر فرصتی نباشد
برای همین لبخند می زدم
شاید هم نه برای همین
روند شادی ات را طی کن ... تا همیشه بهتر و بهتر باشی
هر چه که بشود ...
سرنوشت تصمیم ماست
و این را هم خدا می داند
شاید خیلی غم ها که می کشیم برای این است که همه را پایین تر از خودمان می بینیم ....
شاید مشکل ما این باشد ...
انگار خدا ورق زده باشد این کتاب را
همان کتاب قدیمی که جلد گالینگورش می رفت رو به تخریب و ..........
هر روز که از خواب بیدار می شیم یه طوریه که انگار هرجور باشه تا آخرش همونجوری میره حداقل حسش باهاته تا تهش یه چیزی بفهمی و منظورشو درک کنی !
مث امروز که با زور و حرف چرت و پرت راجب خودم پا شدم و تا تهش با خودم جنگیدم .
هر لحظه ...یه سقوط ! هر لحظه بیشتر اون کاخی که از خودت ساختی برات بریزه و در نهایت تو از خراب شدن اون کاخ نمادین مزخرف حس آرامش بگیری ...
و دوست داشته باشی بیشتر بریزه و دیگه برنگرده
علاقه پیدا کنی هی همه چی افسارتو به دست نگیره و خودت شاه خودت باشی ...
نمی دونم چه جور پیش میره ... خدا میدونه! فقط امیدوارم رو به رشد باشیم .
واسه امروز خیییییییییییلی حرف داشتم اما نه حال گفتنشو دارم نه زیاد به خودم اعتماد!
گفتن به سری تئوری نپخته که خودم میدونم چیه فایده نداره .
میدونی وبلاگ جاییه که تو خودتو گزینش می کنی و میاری توش !