برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

........ :)


+ گفت که با بال و پری ... من پر و بالت ندهم !

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی

۲۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷مرداد

صدامو می شنوی ... این التماسه 


تو تنهایی ولی 


تنها نزارم ...


   


خدایا ... نزار رویای قشنگ آسمون آبی آبی و بادبادک خوشگلم خراب شه ... نزار! لطفا 


اون جوری دیگه خععععععععععلی تلخ میشه ... می ترسم زندگی رو برگردونم واسه همیشه و ...


خدایا ... نزار ... 

۲۶مرداد



برای تو ... که معنی اسم و فامیلت ... ماه دست نیافتنی می شود :) 

مرو ای دوست ... مرو از دست من ای یار 

تو که بعد از سه ماه تعطیلی ها ... به قول خودت قرص ضد افسردگی من می شدی ... 

تو که انگار بدجوری دلتنگ خنده هایت هستم 

تو که این روزها به شدت مشغولی و جای خالیت یکهو برایم بدجور مشخص شد 

تو که خیلی می فهمیدی اما به روی خودت نمی آوردی 

برای تو که با من این سالها را راه آمدی ... راهی که خیلی ها نیامدند :) 



۲۶مرداد



خیلی حیف بود کتابی که دارم باهاش زندگیمو از نو پیدا می کنم رو معرفی نکنم . 

اینقدر درس زندگیه که دوست دارم هرجا که می رسم ، بگم که وجود داره . 

بگم که بدونین اگه بخواین راهشو برین ، زندگیتون در نهایت سالم می شه و شما دیگه درگیری نخواهید داشت . 

کتابای این نویسنده (کارن هورنای) زبان ساده ای دارن و ترجمه آقای مصفا یه رنگ خوب دلنشینی به کتاب داده . 

باعث میشه بشینی مث یه رمان بخونیش . خصوصا وقتی یه مقدار پیشرفت کردی . 

ایشون چند تا کتاب دارن که من از ترتیب خوندنشون خبر ندارم . 

شایدم ترتیب خاصی نداره . 

اما من سه تا از کتاباشونو داشتم . از هرکدوم شروع می کردم ، به مشکل می خوردم . بعد به یه ترتیبی برای خوندنشون رسیدم که به شما هم پیشنهاد می کنم . 

اول همین کتاب که عکسش هست . 

1 . تضادهای درونی ما 

2 . عصبیت و رشد آدمی 

3 . شخصیت های عصبی زمانه ما 

4 . خودکاوی 

 + دو تا کتاب دیگه هم هست که فک کنم بعد از این ها خونده بشه خیلی خوبه  : زنان و راهکارهای تو در روانکاوی 

گرچه من راهکارهای نو در روانکاوی رو تدارم و دقیقا نمی دونم موضوعیتش چیه . 


پست بعدی ... یه کلیتی از کتاب و جمله های طلاییشو براتون می زارم که ترغیب بشید برای خوندنش . مطمئن باشید که به شدت شدت ارزشش رو داره و تا حالا همچون کتاب روانشناسی اصولی ندیدید :)
۲۴مرداد

شاید نشه یه شب ... راه بیفتی بری 


بری همونجا که پیاده رو تموم شه


دل بدی یه وری که هیچ کی رو نبینی 


دل بدی فقط بری


شاید نشه با خودت توی سکوت ... لای دستای خوشه های گندم ... زیر آسمون آبی ... با خورشیدی که گرم گرم می تابه ... تنها باشی


شاید نشه از یه تپه بالا بری 


زیر یه تک درخت بشینی ... 


بری توی یه دشت و روباه قشنگ ببینی 


شاید نشه شب پر ستاره ببینی و تنها بشی و داد بزنی


یه فریادی که این همه ساله بیخ گلوت چسبیده و میخواد رها شه 


شاید همه اینا نشه .. شاید نشه دور شد و دید که تو دلت تنگ میشه !؟ اصن می گردی پیدا شم؟ 


شاید نشه توی طبیعت ناب دست نخورده با حشرات آشتی کرد 


شاید نشه ... 


ولی میشه یه جوری فضاشو ایجاد کرد ... میشه؟ شاید بشه ... 


شاید خاطرات بچیگمونو خوب به خاطر نیاریم .... شاید واسه همین به خاطر نیاوردنه که یه وقتایی دل بسته شون می شیم ... 


اما خاطرات جوونی بهتر تو خاطر آدم می مونه 


الانم باز میشه خاطره ساخت :) 


ولی سخته که بتونی اون فضای کنده شدن و تنهایی رو توی این دنیای شلوغ به وجود بیاری ... سخته


۲۴مرداد
سدی که من بین خودمو آدما درست کردم ،خیلی محکمه! جدا که عزلت طلب کامل بودم و هستم
همه عمر خواب دیدم
خواب دیدم ! خواب می بینم
باید بالاخره باورکنم اون چیزا که من بینم و دریافت می کنم با بقیه متفاوته
اگه باور نکنم ضربه های بدی میخورم
۲۴مرداد



۲۳مرداد



ماها همیشه اینجوری زندگی می کنیم ... اینجوری خودمونو می بینیم 


حتی اگه همش خودمونو سرزنش کنیم !!! 


اصن چون خودمونو کامل می بینیم ، به سرزنش کردن میفتیم.

۲۲مرداد



بعضی وقتا دوست داری 


حتی همه آرزوهاتو  بفرستی بره


دوست داری از زندگی انصراف بدی !




+ دارم به این نقطه می رسم که از پس هیچ کاری نمی تونم بربیام! 

انگاری همه هدفام بر باد رفته باشه ... اون جوریم! 

به هیچی انگار نمی رسم اگه همینجور پیش برم

ناامیدم! دیگه برای دعا کردن هم ترمز می کنم 

هرطرف که می رم گره ها و ترمز های عصبیمو که می بینم .... سرم گیج می ره 

فک می کنم دیگه هیچ وقت درست نمی شم

همه عمر یه جسم پوشالی بود ... یه رویا از خودم ساختم و دورش گشتم و هر روز یه چیز جدید بهش آویزون کردم 

همیشه فکر می کردم یه موجود مستقلم ... حالا فهمیدم اصلا اینجور نبوده 

یه موجود وابسته بیشتر نبودم!

میخوام برم! میخوام دور شم ... نه اینترنتی نه آدمی ... نه دعوایی ... نه استرسی

آخ ... کجاست اونجا که پیاده رو تموم میشه

دارم بنزین تموم می کنم هیچی نشده 

بی حوصله و بی اراده و بی انرژی 

نمی دونم چی کار کنم!

کجا برم؟؟

چه جوری زندگیمو جلو ببرم؟؟

هی... میخووام بگم بای بای ...یافعلا ... یا خدافظ نت!

مثل موقع امتحانام! 

ولی می ترسم نتونم... دوباره برگردم

دوست ندارم ضایع شم جلو خودمو ملت

دوست ندارم اون احساس خفن حقارت که ته دلم لونه محکمی داره و حسابی گند می زنه به همه چی بیاد جلو چشمم 

که حداقل این تصویر و این نمای خوشگل مجازیم خراب نشه

که اگه زندگیم صحنه هنرمندی من نشد و چون عاشق به جا گذاشتن یه اثر زیبا هستم 

حداقل این صحفه مجازی بویی از من نبره ... بویی از بی ارادگی و سستی و کرختی حالم نبره

که نفهمه و رنگ عصبی بودنم نپاشه بهش و سفید بمونه 

که خورشید یه روزی بیدار شه 

که گرمم بشه 

که قلبم ازین سرما در بیاد ... 

که اینجا زیبا بمونه! 

خیلی دوست دارم فکر کنم چی شد و چرا و ... 

اما حتی نیروی فکر کردن به گذشته رو هم ندارم 

دیگه خودمم خیلی به ریش خودم می خندم 

دیگه خودمم جلو خودم یه قرون نمی ارزم ... یعنی حرفام دوزار نمی ارزه 

وگرنه خودم که ... جسارت بزرگیه بگم نمی ارزم 

به مخلوق خدا نباس همچین گفت 

اما ...

دیگه اون مخلوق ناب نیست ... یعنی تر وتازه که نموند ...

حسابی به هم ریخت 

حسابی دور شد 

دیروز می گفتم با خودم ... خدا پشت حتی حتی هر بیراهه هم که میری یه راهی گذاشته 

یه راه گذاشته که برگردی 

مث این خروجی های اظطراری اتوبوس و هواپیما و اینا!

اما چرا خیلیا بازم اشتباه می رن؟

اگه اونا اشتباه میرن شاید منم اشتباه می رم ... شاید منم نبینم اون راه برگشتو 

چه جوریه اصن سازوکار هدایت شدن یا نشدن؟؟ 

نمی دونم 

دیگه نمی دونم 

فقط می دونم زندگی رو باید زندگی کرد 

ولی کی بلده؟ 

چه جوری بلد میشه؟ 

چی تضمین می کنه که تو مثلا ازین نقطه به بعد دیگه هدایت شدی و به منطقه امن رسیدی؟

چی میشه یکی میره تو بغل خدا و یکی یه عمر هی میره و برمیگرده؟؟؟

تهش چی میشه؟

هی ... میخوام برم 

یه جای آروم 

بدون دغدغه ... هنوزم نمی تونم با زندگی روبه رو شم 

میخوام تنها باشم 

نمی تونم ... چشم دیدن واقعیت ها رو ندارم

چشمشو ندارم :( 

بی حس و بی حوصله 

توی این دنیای شلوغ پر استرس 

من به کجا میرم ...




خدایا فاصله ت تا من 


خودت گفتی که کوتاهه 


ازینجا که من ایستادم 


چقدر تا آسمون راهه؟؟


من از تکرار بیزارم 


ازین لبخند پژمرده 


ازین احساس یاسی که 


تو رو از خاطرم برده 


به تاریکی گرفتارم 


شبم گم کرده مهتابو 


بگیر از چشمای کورم 


عذاب کهنه خوابو


چرا گریه م نمی گیره 


مگه قلب من از سنگه 


خدایا من کجا میرم 


کجای جاده دلتنگه


۲۲مرداد

تو همون قله ی مغرور بلندی 


                                           

                                      که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی


۲۱مرداد


ن : به ع گفتی بهم زنگ بزنه ؟ 


من : آره ... گفتم! نمی دونم ... 


ن : پس چرا زنگ نزد؟ 


من : نمی دونم ... دیگه حوصله شو نداره ... ینی !! نمی دونم ولی اون قضیه و کلا .... باعث شد از مشورت و اینا ناامید بشیم! 


ن : از مشورت ناامید نشدین! از تلاش کردن ناامید شدین .... خیلی خستتون کرده؟ 


من : چی بگم ... نمی دونم .... انگار نمیشه...



+ خدایا .... از طرفی می ترسم از من انتظار داشته باشی حرکت خاصی انجام بدم ... از طرفی حسابی بی حوصله و خستم! 

چی کار کنم!؟:(

ولی ایول داری خدایا .... خدایی می کنی! حالم خوبه .. راهم خوبه :) سخته ولی خوبه :) 

خدایا هممونو کمک کن! همه ... هرکی مشکل داره ... همه مشکل دارن ! بی مشکل که نمی شه 

یکی کمتر یکی بیشتر 

خدایا کمک کن لبخند بیاد پیش هممون .... :) 


+ اینقدر بیزار شدم و خیمه شب بازی شدم و بالا پایین شدم .... که حتی نمی خوام بگم .... خدایا لبخند بیاد به این خونه! :)))) :|


+ هنوزم معتقدم اگه سالم باشیم .... خیلی راحت زندگی می کنیم .... دردها و مشکلات درون خودمونه که مدام به رخمون کشیده میشه ... 

مسئله پیش میاد و تضاد هامون مشخص میشه و به چالش کشیده می شیم!