برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

........ :)


+ گفت که با بال و پری ... من پر و بالت ندهم !

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی

۲۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۰شهریور

دیگه کلید آموزشگاه تو کیفم سنگینی نمی کنه و احساس راحتی دارم :)) 


همینکه بدونم کارمو درست انجام دادم کفایت می کنه و فکر نکنم دیگه سراغ این شغل برم چون زیاد خوشم نیومد .


ولی  تجربه خییییلی خوبی بود و کلی چیز مییز یاد گرفتم . 




+ دیروز رفته بودم خونه مهسا . نامه هایی که بهش می نوشتم رو آورد 


موقع خوندنش اینقدر متعجب شدم!! چه قدر بچه بودم ... چقدر ازون روزا دورم 


حس خوبیه تغییر رو به جلو



+ نمی دونم با این آتیشی که قلبم شبا می گیره چی کار کنم ..........................

۱۹شهریور

تنهایی شاید یه راهه 


راهیه تا بی نهایت 


قصه ی همیشه تکرار


هجرتو هجرتو هجرت 


اما تو این راه که همراه 


جز هجوم خار و خس نیست 


کسی شاید باشه شاید


کسی که دستاش قفس نیست


۱۸شهریور
من در این حالت اعتراف می کنم که : 

حقایق را باید باور کرد 

حقایق را نباید دور زد 

حقایق را نمی شود ندید 

حقایق را نمی شود انکار کرد 

حقایق یک جوری مثل پتک بر سرت کوبیده می شوند ، 

که مثل حال حالای من 

پس کله ات داغ داغ و منفجر می شود 

انگار یک کتری آب جوش آن داخل منفجر شده باشد 

ای آاااااااااه حقایق ... هیچ وقت نمی توانم باورتان کنم 


+ یه حقیقت دیگه مونده .... اگه اونم روشن شه ، دیگه می تونم راحت بمیرم و ازین خیال بافی دست بردارم :( 


۱۸شهریور

آدم وقتی میخواد بزرگ شه باید تحملشم داشته باشه 


خصوصا که همه میگن وقتی داری روزای 18 ساله شدن رو پر می کنی خیلی تغییر می بینی !! 


اگه تحملشو نداشته باشه آدم ، ممکنه جلوی این روند رو بگیره 


مطمئنا پذیرشش برای غرور پوشالی عزیز سخته که حرف و نظر و رای و همه چی زندگیش هر روز متفاوت از دیروز باشه 


اما این تغییرات اگه بخوره تو سرش ، آدم تا همیشه متلون و رنگ به رنگ می مونه و از شاخه ای به شاخه دیگه می پره . 


من دارم روزای مهمی رو پر می کنم و قضاوت آدما هم مهم نیست 


خیلی خوب می دونم همین چندماهه یه اشتباه گنده کردم که خداروشکر بهش پی بردم . 


زندگی همینه دیگه 


بیایم متوجه بشیم ما خیلیامون زندگی رو زندگی نمی کنیم ... فقط تماشاگریم


۱۸شهریور

کمبود می دونی یه حس خاصه که هممون داریم و هممون از هم پنهونش می کنیم !! :))) 


من کم بودم ... بودم کمه ... :))) 


+ حالا دیگه مثل قبل از شکسته شدن این غرور پوشالی نمی ترسم و نمی آشوبم 


بشکن بشکنه ... بشکن ... من نمی شکنم ... بشکن ... 


حکایت ماست این روزها در دنیای درون


+ بیاییم بخندیم و همدیگر را بیفزاییممممممم :))))))))))))))


۱۷شهریور

و مطمئنا روند تغییرات تدریجی هست دوستان :) 


همه کاری می کنم که آرامش و شادی پایدار به زندگیم بیاد


نه این انرژی های بی جون فراری


دیگه دوست ندارم حرفام به دلم عقده شه


یه باری اینقدر هرچی تو دلم بود و می خواستم رو نگفتم که داشتم دیوونه می شدم . 


دیگه نمی خوام اون جوری بشه


+ امروز یه کار جالب کردم!!! 


خوشی های زندگیمو نوشتم بعد زیرش نگرانی های حاصل از اون خوشی یا توی روندشو نوشتم . 


اینجوری به تضادهامم بیشتر پی بردم! :) 


خیییییییییییلی نتیجه جالبی داشت. فهمیدم که خوشی هام محقق میشه به شرطی که خودم همت کنم . 

انگیزه و حس و انرژی داشته باشم !!


همه خوشی هام همینطور بود به جز یکی که دست خودم نیست :) و نمیگم که بهتون 


تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن...


۱۶شهریور

تو این یه سال ... دست هر احساسی که چشمک زد بهم رو گرفتم و کشوندمش تو زندگی


انگار یه حسی اون ته تها می گفت بیارش ...! این دخترکوچولوی مرده شاید بیدار شه شاید زنده شه


از هرطرف که رفتم منزجر شدم 


اصلا این رنگ به رنگ شدن آدمو به انزجار می کشونه 


اشتباه کردم 


ولی سخت بود . دووم آوردن سخت بود وقتی میخواستی شروع کنی ولی واقعا هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتی


وقتی توی روزا و شبای سردت ... میخواستی بمیری ... خودکشی کنی

 

اینقدر اون روزا ترسناک و دورافتاده به نظر میاد که انگار نه انگار همین پاییز و زمستون 92 بود که گذشت


نمی دونم چه حسی بود که همین قدر هم هلم می داد 


با اینکه پشیمونم ولی نمی تونم انکار کنم که اگه حضور یه بادبادک نبود ، حتما سقوط می کردم 


نمی دونم ... با اینکه خیلی پیشرفت کردم و خیلی بهتر خودمو شناختم ولی اون اصلیه که باید می شد نشد 


یعنی اون اصلیه که باید می شکست هنوز نشکسته 


واقعا خدا بود که از راه های مختلف هلم میداد که خیلی کج نرم 


من دوستش دارم ... خدارو 


ازینکه اشتباهات آدما رو به پاش نوشتم  و ازش بیزار شدم متاسفم


حالا اگه مایل به شناخت باشم فقط دوست دارم خودمو بشناسم 


نمی دونم ... شاید به نظر بچگانه و خیلی هم مهرطلبانه باشه اما از تنها موندن ... تنها رفتن ... می ترسم ... 


همیشه ترسیدم از بچگی 


دیگه می دونم هنر نکردم که الان اینجام و اینجوری به دنیا نگاه می کنم . 


شاید منم چند سال دیگه بشم یه موجود تو یه زمینه هایی شدید !! شاید گذر زندگی و کم آوردن میدون جنگ ، مجبورت کنه شدید بشی 


شاید احمقانه باشه ولی خیلی نیاز دارم یکی به حرفام گوش بده و باهام همراه شه 


نه اینکه فقط غلط گیری کنه و بره 


مسخره بود که میخواستم چند روز پیش هر جور هست مریمو پیدا کنم و بهش بگم هنوز رویاهاشو با خودش داره!؟ 


و یادم اومد که چندسال پیش با شور و شوق فراوون یادش افتادم و بهش زنگ زدم و بعد بالاخره پیدا کردنش .... دیدم کاملا فراموش کرده که یه دختر رویایی و درونی بوده و میخواسته نویسنده باشه 


و یاد این افتادم که چقدر ناسازگار بودم و چه جوری از اون مدرسه بچه پولدارا بیرون اومدم . اینکه چه قدر خسته شده بودم و این اولین بار و آخرین بار هم نبود که من از محیطی که توش هستم فرار می کنم . 


حسرت خوردم که چه قدر بهم آزادی میداد و من چه قدر قدرتمند بودم توی اون دوستی !!


دیگه بعدش هیچ وقت همچین حالتی پیش نیومد .


و مریم هم مثل خیلی از بچه ها رویاهاشو فراموش کرد و میخواد دکتر بشه . 


حالا که دارم می نویسم یاد حرفاش میفتم که همیشه می گفت مواظب خوبیات باش !! یا اون ناشناسی که بهم می گفت فرشته و منو متعجب می کرد . می گفت نزار شیطان بهت نفوذ کنه 


که با انگیزه همون حرفا سر در وبم نوشتم : من فرشته نیستم و تو نیز !! 

که اون ناشناس هیچ وقت نفهمید که حرفاش چه تاثیری رو من میزاشت و همه ش تو ذهنم حک شده واسه قشنگی .... چون به جز قشنگی چیز دیگه ای نمی مونه از واژه ها!


خب حالا می فهمم منظورش کلا چی بوده ! من موجود فوق العاده ای نبودم و نیستم . فقط بچه بودم


عمیقا بچه م !  هنوز بزرگ نشدم(نشده بودم) . اما ترسناکش اینجاس که دارم بزرگ میشم و همه چی جدی میشه . 


وقتی آدم بچه س ... همه چی ... همه اشتباهات رنگ بچگی به خودش می گیره


و اون بچه هم با همون حالت بچگانه همه چیزو بیان می کنه 


نپخته و بی منظور ! از واژه هایی برای بیان احساسش استفاده می کنه که خودشم عمق فضاحت یا خوبیشونو درک نمی کنه 


شاید چون مثلا یه خورده از سنش جلو زده می خواد ادای بزرگا رو در بیاره !!


اما امان از روزی که بزرگ می شی و دستت به جاهایی می رسه و اون موقع می تونی جدا گند بزنی به زندگیت 


اون موقع می بینی وااااااااااای من واقعی شد 


منی که همیشه بین بزرگی و کوچیکی گیر کردم و وقتی بچه بودم هنوز ، یه احساساتی بهم وارد شد که اینجوری بی شوق شدم ... نمی دونم چی کار کنم 


نمی فهمم کدومم!!! یه بچه یا یه بزرگ شکست خورده!؟


مسئله ایه که منو تو خودم گیر میندازه 


می تونم جوون و شاد باشم ... یه دختر 17 ساله جیغ جیغو باشم و واسه هدفای فلان درس بخونم یا هرکار دیگه ... ولی حالا چی !؟؟ 


ما نه بچگی کردیم نه جوونی می کنیم 


یک جور گنگی همیشه بین بزرگی و کوچیکی هستیم و کارای بچه گانه با نتایج افتضاح انجام می دیم 


نمی دونم وقتی واقعا به سنی برسم که از منطقه امن بچگی دربیام و بدی کردن رو حسابی یاد بگیرم و خودخواه و مغرور بشم ... چی میشه؟؟ 


البته این حالت مخصوص من نیست و خیلی هم سن و سالام با شدت و ضعف های متفاوت بهش دچارن ... توی شرایط خاص خودشون 


نمی دونم همش می ترسم کارایی بکنم که نتیجه ش غیرقابل برگشت باشه


کاش می شد اینا رو فریاد بزنم و همدردامو پیدا کنم 


ما گیر کردیم ... ما بین همه چیز گیر کردیم ... موجوداتی که توی هیچی شدید نیستن 


یه وقتایی آدم یه جایی گیر می کنه می بینه ... می بینه با چشمای خودش می بینه که دخترکوچولوش... دختر کوچولوی شاداب درونش دست کسیه که دیگه بهش ربطی نداره 


خیلی عذاب داره که نبض خودت از دستت بره ... نبضت بره دست یکی دیگه ... اونم کی !!


نمی دونم اصن میشه که دوباره به خودم برگرده؟؟ 


نه می تونی بری اونجا ... نه می تونی بیاریش 


نه دیگه میخوای



۱۵شهریور
توی این یه سال ... سعی می کردم بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم ... الکی فقط جلو برم 

من هیچ چیز شدیدی نیستم  

نمی دونم چه قدر این جمله بی معنی یا بامعنیه به نظر ولی برای خودم خیلی معنی داره 

من همیشه آدمایی نزدیک خودم دیدم که خیلی شبیه منن اما توی یه زمینه هایی خیلی افراطی تر و شدید تر 

ازینکه هیچ چیز شدیدی تو وجودم نیست تعجب می کنم 

راستش با یه قسمت وجودم این مدت ... به نقطه ای رسیدم که هیچ چیزی برام اهمیتی نداره 

اینکه اصل چه چیزایی چیه ... اینکه فلان چیز چرا اتفاق افتاد و فلان واقعه اجتماعی یعنی چی و ریشه هاش کجاس!! 

دیگه برام اهمیتی نداره و فقط  می گم : عصبی هستیم دیگه !!! اگه عصبی نبودیم اینجوری نمی شد 

خیلی سعی کردم سرپا وایسم و بگم آرزوی خودت بود خره .. خودت نمی خواستی؟؟

اینقدر دور از هم افتاده زندگیم ... اینقدر منتظر یه واقعه بیرونی خوش بودم که ... 

جلو می رم می بینم که چه قدر از همه دور شدم 

چقدر حتی از آرزوهای قدیم فاصله گرفتم 

این ادا نیست 

تظاهر نیست 

واقعا دیگه اهمیتی نداره 

اون قدر دورم که انگار نزدیکه بمیرم :))) 

البته من خیلی وقتا فکر می کردم قراره بمیرم ... ! الانم دوست ندارم بمیرم 

توی موقعیت های قدیمی که قرار می گیرم ، مثل قبل می شم ولی ... دیگه من نیستم و زود تموم میشم 

دوست دارم برم تا آخر راهو ببینم چی میشه؟

نمی دونم چرا اینقدر زندگیم از کنترلم خارجه 

و دیگه اعتقادی به کنترل زندگی هم ندارم 

اون قدر گیجم که می تونم ساعت ها بشینم و خیره بشم به یه جای نامعلوم 

دیگه اعتقاد به هیچی ندارم 

شاید به نظر همه مسخره بیاد ولی ... 

خیلی آرزو داشتم این لحظه ... یکی برام یه آهنگ می خوند


ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن 
۱۵شهریور

طی یه تغییراتی می خواستم یه قسمت وبمو حذف کنم . یعنی یه پست هایی رو!


بعد گفتم با خودم که دیگه نمی زارم حذف کنی !!! و باید این اشتباهاتت جلو چشمت رژه برن تا آدم شی عزیززززززم :| :)))))) 



+ مگه نگفتی هر جا بری منو می بری


مگه نگفتی با من تو آسمون می پری ...




دختر کوچولوی من برگرد ... وقتی نیستی کوچکترین کارای روزمره م با ترسه ... بدون شوقه 

من از هر راهی رفتم که تو بیدار شی 

زنده بمون ...

۱۴شهریور

حالم از نوشتن های تشریفاتی به هم می خوره ... 


همش من ... من ... من ... 


کدوم من؟ چند من؟ 


اونقدر بدم میاد که می تونم همشونو آتیش بزنم 


من این فکرو می کنم 


من اون فکرو می کنم 


من منطقی هستم 


من کلی نگاه می کنم 


من از بیرون به همه چیز می نگرم 


پیف به غرور  پوشالی 



عوضش حسابی اون دست نوشته هایی که موقع خوندن کتابای کارن هورنای می نویسم ، صادقانه و خنده دار و متعجبه!


متعجبه از خودش که چقدر دروغ بوده 


وقتی این من من من من ها و این نوشتن های تشریفاتی مثلا قشنگ پاش میاد تو زندگیم ، از هر گونه احساسی خالی می شم و با یه سنگ فرقی ندارم. 


و اون قدر همه چی تیره و تاریک می شه که میخوام ... :|