برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

........ :)


+ گفت که با بال و پری ... من پر و بالت ندهم !

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی
۲۸مهر
درحالی که کل امروز رو به موت بودم و کلاسامم نرفتم ، الان زیر سرمم!
حوصله م سر رفته بابا
۲۷مهر

از نشانه های آدم سرماخورده : 


با چشمای داغ قرمز شده درحالی که قلبش تند تند می زنه ، خیلی گیج افتاده یه گوشه و با یه حالت خاصی داره به پیام بازرگانی های مسخره توجه می کنه :)) 


فکر می کردم توی همون حالت گلودرد متوقف می شم و خوب می شم ولی این باید تا تهشو بره ! 


فک کنم من در آینده باید یه شغلی داشته باشم که پاییز و زمستون بتونم فقط بخوابم و استراحت کنم. چون نه روحی مساعدم نه جسمی !! 


یادش بخیر ! این چند سال اخیر ، من سرما می خوردم منتقل می کردم به مهسا و اون سرما می خورد منتقل می کرد به من و قشنگ تبادلات داشتیم . 


مهساخانوم یه اخلاقی داشت که همیشه یادش می رفت با خودش دستمال کاغذی بیاره 


جفتمون هم زود مریض می شدیم و هم طولانی ! 


دیگه کلا یه فضای معنوی بود اصن . دیگه خودش راحت هم بود ! خودش از جیبم دیگه بر می داشت 


بعد یه روزایی حساب می کردیم که امروز چه قدر دستمال داریم و چه قدر برامون مونده و چقدر باید صرفه جویی کنیم !! و اگه کم بیاریم باید چی کار کنیم !! ^_^ 


بعد از بچه های مجاور می پرسیدیم ! یه عده رو مهسا می پرسید بعد می گفت من دیگه نمی تونم تو بپرس :)) 


تازه وقتایی که حساسیت داشتیم هم بود ! 


بعضی وقتا اینقدر من مریض می موندم که وقتی خوب می شدم ، مهسا تعجب می کرد و می پرسید عهههههه!! صدات عوض شده باز مریض شدی؟؟


منم می گفتم چییییی؟؟ من که تازه خوب شدم :| الان خوبم مثلا :))) 


تازه من الان و این چند سال خیلی بهتر شدم !!! بچگیم و اینا که اصن نمی گم :)))) 


 پی روز مهسا اس داده بود که چقدر دلش واسم تنگ شده و منم بهش گفتم که الان تنهایی سرما خوردم و اصلا کیف نمیده :))) 


ولی چه روزایی بود ! اینقدر همه مسخره م می کردن یا دلسوزی های بی خود که من دلم می خواست برم توی یه پستو و هیچ وقت آدما رو نبینم . 


واقعا خداروشکر !! 


۲۷مهر

امروز کلاسم کنسل شد ! خیلی خوشی داشت ^_^ 


حتما به این لینک سر بزنید 


ترس از ریجکت شدن واقعا خیلی عمیقه ها ! :( 


ترس اینکه وای نکنه وای نکنه وای نکنه اینو بگم ، این فکرو کنه بعد بدش بیاد ازم بعد ولم کنه :)))


تازه یه وقتایی هم عکس العملت برعکسه و اون قدر خودتو مخفی و دور از دسترس و نظر همه قرار میدی که اون تایید نشدنه اتفاق نیفته 


ما میخوایم این منو بچسبیم بهش و چیزی به همش نریزه


حتی وقتی پیشرفت هم می کنیم بازم انگار همه ی این تلاش های خودشناسی یا هر چی رو انجام دادیم که به این من برسیم در نهایت و دوباره ...



۲۶مهر

شما توی هر راهی که باشید ، حق ندارین راجع به کسی قضاوت کنین 


خیلی چیزا هست که شما نمی دونین 


البته یه وقتایی هست یکی از شما کمک می خواد یا شما می خواین یه مشاوره ای بهش بدین و کمکش کنین ،خیلی هم خوبه ، اما حق قضاوت ندارین 


اون وقت به جای خودشناسی و هر راه دیگه ای دارین به دیگران برچسب می چسبونین و بهش میگین آگاهی 


یا ما حق نداریم با این فکر بسته ، راجع به رویداد های گذشته نظر بدیم . 


خیلی چیزا هست که ما نمی دونیم 


فقط خدا می دونه و اونه که قضاوت می کنه و عدالت می کنه در نهایت 


ما اگه خیلی آدمیم ، سرمون به کار خودمون باشه و مراقب خودمون باشیم که هر لحظه ممکنه خطا کنیم . 


+ این حرفا رو این چند روز ، وقتی حرفای بعضی ها رو شنیدم به ذهنم رسید . مهم نیست چی گفتن ولی مهمه که یادم باشه ! خیلی


۲۶مهر
من الان یک جنگلی هستم که سرماخورده . و این پنجشنبه جمعه نتونسته درس بخونه.
الانم گلوشو بسته ودوباره لالا! و امروزم خیلی خوابیده
نکته مثبت اینکه حوصله نت هم از دست داده و تق تق داره اس ام اس میزنه به بیان
۲۳مهر
حرفات یه کتابه 

عکسای رنگی داره ...



فقط خداروشکر سرم شلوغه ... 

+ کمتر حرف بزنیم .... بیشتر عمل کنیم ! کی مرد عمله !! کی فهمیده ؟ فهم خیلی با ارزشه 

+ این عکس چه پنجره ش حس خوبی داره ! خییییلی


بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش 


ای که در کوچه معشوقه ما می گذری 

بر حذر باش که سر می شکند دیوارش


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست 

هرکجا هست خدایا به سلامت دارش  


صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل 

جانب عشق عزیز است فرو مگذارش 
۲۲مهر
هر رهگذری که ازینجا رد میشه 

به این لینک حتما سر بزنید ! حتما :) 
۲۲مهر

روزها فکر من این است و همه شب سخنم 


که چرا غافل از احوال دل خویشتنم 


ز کجا آمده ام آمدنم بحر چه بود 


به کجا می روم آخر ننمایی وطنم 



 مهم امتحانی : 


این حرفا برای خودم و امثال خودم شاید درست باشه . منظورم از امثال خودم ، همسن و سالای خودمه .


چون کسایی که از ما بزرگترن واقعا جای قضاوت ندارن ! اونا خیییییلی بیشتر ازما عمل کردن و زندگی همش به عمله 


و مهم تر این که انرژی ماها کلا ته کشیده به خاطر عوامل مختلف . 


و احساس می کنم این نوع زندگی اصلا رومون جواب نمیده . چون انگار هر چی پیش می ریم ، دلخوشی های زندگی کم رنگ تر میشه و به زندگی بی علاقه تر می شیم. 


الان برو تو مدرسه ما آمار بگیر که چه کسی انگیزه واسه زندگی داره اصن 


فقط هستن که بگذره !! و با چیزای الکی همش با هم رقابت می کنن . 


واقعا دوستی کی با کی واقعیه!؟ 


ما اصن هیچ درک خاصی از زندگی نداریم 


یه مشت آدمی که تا 16 سالگی حتما عاشق و فارغ شدن و چه بسا شکست عشقی خوردن و چه ماجراها که نداشتن یا اینکه الان چند وقت یه بار با یه نفرن یا اینکه همزمان با خیلیا یا ............................( واقعا درد کشیدن ) 


بگو یه آدم سالم! نیست ! 


اصلا پاشید بیاید ببینید فضای مدرسه رو ! همه انگار تو فیلمن . و چیزایی آدم می بینه که گفتنش زشته . 


داشتم دفعه قبل با مهسا حرف می زدیم می گفت اصن از گفتن این حرفا(ماجراهای مدرسه ) احساس حماقت می کنم . 


راست می گفت ! بس که دور از دسترسه ! دور از ذهنه . واسه هر کی بگی هاج و واج نگات می کنه ببینه تو چی می گی ! 


ما به هیچی فک نمی کنیم 


ته تهش چیزی برامون مهم نیست و می دونیم دلیل فلان نکته یا فلان جنگ در فلان نقطه ، خب به ما چه!؟؟ 


و آیا فکر نمی کنید زندگی های همه نسل ها ادامه هم دیگه ن؟ 


و حتما هدف و زندگی و دلخوشی های گذشته از ما اصیل نبوده که به اینجا کشیده 


شما برو الان هزار تا حرف برای افزایش امید به زندگی به ما بگو !! چه تاثیری داره وقتی ما همشو از حفظیم؟؟؟؟ 


تازهههههههه! کلی هم مسخره ت می کنیم که مثلا خودت خیلی غم و درد کشیدی و داری اینجوری از بالا و با حساب اینکه خیلی با تجربه ای به ما نگاه می کنی؟؟؟؟؟؟؟ 


برو بابا ..... من همه چیزو خودم می دونم ! همه چی بهم گفتن 


خودم همه رو دارم درس می دم .


البته به نظرم ، خودم همیشه خیلی به گذشته ها نزدیک بودم ولی همیشه این بین گیر افتادم :))) 


ولی دوست دارم این حسو به فال نیک بگیریم و پا بزاریم رو همه دلخوشی ها سطحی و ارزش های ساختگی این همه سااااااااااال 


و بریم تو دل یه زندگی واقعی با انگیزه های واقعی


بدون جنگ و رقابت 


بدون این حس که من تو رو دوست دارم ولی عادت دارم به جنگ و رقابت و باهات می جنگم تا خودمو اثبات کنم 


و چه قــــــــــــــــــــــــدر حیف ما !


همه این کارا برای خودمی که نمی دونم اصن کی هست !!




+ نکته مهم تر! اگه کسی اینجا رو خوند و خوشش اومد ، بدونه که این چیزی مثل اون افکار مثبتی که بهمون فهموندن نیست 


یه راهه ! نمی تونی در لحظه بگی داریش ازین به بعد یا توی خودت جستجوش کنی 


سخت و دلنشینه و بهتر شدن زندگیتم به مرور می بینی 


اینکه با دیدن یه صفتی که به نظرت چیز خوبیه ، بخوای بخودت نسبت بدی و تصور کنی داریش ، از همون خصوصیات شخص عصبیه 


و تو مدام توی یک قالب دوست داری بگنجی و یک تعریف از خودت ارائه بدی ولی خاصیت این راه اینه که مدام این قالبو.... این منو ...  بشکنی و حالت بهتر شه 



اینجاست همون جایی که 


باید 


دل به دریا زد تا بشکنیم این منو 


که صبح کنیم این شبو 


نگذار که تقویم تعداد 


دل لرزه هاتو بشماره 


تو اوج نیاز


هرگز به رویا نباز 


۲۲مهر

خب ! خودم خوب آگاهم که خیلی پراکنده نوشتم بنابراین تصمیم گرفتم یه خورده جبران کنم :دی


میخوام یه داستانی تعریف کنم :) 


یه روزی یه روزگاری یه آدم نه چندان پیچیده ولی وابسته چشم هاشو به دنیای مجازی باز می کنه 


اون روزا جو ، جو نوشته های غم انگیز و غم و شکست عشقی و مرگ و بدبختی و فلاکت بوده . 


ازون جایی که استعداد خوبی هم تو نوشتن داشته ، حسابی با اون فضا پیش میره . 


یه فضای دوستانی داره که اینا مدام توی همون قالب غم و اندوه ، تغییر جهت می دن و روی دست هم بلند میشن . 


به طور پنهانی یه رقابتی شکل می گیره !


طرف داره مثلا احساسشو می گه ولی انگار میدون جنگه . ( خودشونم نمی فهمن)


بعد مدتی یه عده دیگه شروع می کنن به گفتن اینکه چه کار خزی شده و شما چقدر سست عنصرید . 


به مرور و خیلی آروم جوری که کسی متوجه نشه ، فضا میره به سمت جوک و خنده 


دیگه خودشونو ، مردمو ، ایرانو خارجو آسمونو زمینو مسخره می کنن بی حد و مرز 


اون شخص قصه ما ازون جایی که دوست داشته متفاوت باشه ولی همیشه با موج عموم می رفته ، همراه این موج هم میره 


دیگه نوشتن شعر و افسوس خوردن کار خزیه و مقبول نیست ! پس واسه این که کم نیاره یا حداقل خودشو به آدمای سطح بالاتر و با میدون جنگی بالاتر برسونه تلاش می کنه . 


دیگه فقط بخند بخنده ! و همیشه هم این لا به لا درد بی درمون غم و حسرت خوردناش ، بیرون می زنه! به شکل های متفاوت 


اما خب همون طور که نمی دونید و من میگم که بدونید ، تغییری تو زندگیش ایجاد نمیشه ! روزی هزار تا جوک هم بخونه و بنویسه و به زمین و زمان گیر بده ، اتفاقی نمیفته 


روزا و شبا همونطوز که بود .


چون هنوزم که هنوزه زوم این آدم روی مشکلاته و همش حساسه رو مسائل پیرامونش . خیلی حساس . اصن زندگی می کنه تا سوژه گیر بیاره واسه حرفاش . 


دوباره یه موج اقلیتی شروع می کنن به نقد این که چرا مثبت نباشه !؟ چرا چیزای خوبو نبینیم ؟؟ 


و اون قهرمان قصه ما و دوستاش دوباره واسه این که کار خزی دارن انجام میدن ، میرن رو به سوی مثبت اندیشی 


و دوبارع اونا زندگی نمی کنن . 


بازم دنبال سوژه ن و همش درگیرن که خودشونو نشون بدن که چقدر مثبتن و دنیا الکی چه قدر خوبه و ....


اینجوری وضع حتی بدتر می شه چون همش طرف خودشو سرزنش می کنه که چرا!؟؟؟ چرا الان من دلم گرفت؟


مگه تصمیم نگرفتم مثبت باشم پس چرا هنوز افسردگی می گیرم ؟؟ ای خاک تو سرت خودم ::| 


در واقع به صورت دوره ای ، یک مسئله ای منفی یا مثبتی رو ارزش می کنیم و سعی می کنیم بهش برسیم . 


اونم چه جوری!! با رقابت !! جوری که از دیدن احساسات هم ناراحت می شیم و دوست داریم یه فن شدید تر و دهن پر کن داشته باشیم ولی خیلی ملایم بزنیم تو دهن طرف 


در واقع میخوام بگم از یه جایی به بعد اصلا مهم نیست اون مسئله که مد میشه و ارزش میشه و تشخص میاره ، خوبه یا بده !


شاید ظاهرش خوب یا بد بشه ولی اثرش چندان تفاوتی هم نداره 


از همون اول که غم مد شد ، خب اگه شرایطش بود و دید مثبت مد می شد ، فرقی نداشت چون ما از روی کمبود خودمون ، کمبود انرژی های درونی واقعی ، به خاطر متفاوت شدن از بقیه ، به خاطر رقابت و .... به این حالت افتادیم . 


ما زندگی نمی کنیم فقط تماشاگریم و منتظر فرصتیم تا بجنگیم و رقابت کنیم و میدون به دست بگیریم . 


منظور اصلی اینکه ، منی که دارم میگم فلان وبیسار و اینجوری نباش ، با تویی که همرنگ جماعت شدی تفاوت ندارم .


چون هدف جفتمون یکیه ! جنگیدن ! افزایش میدونت ! 


شاید من به فکرای خیلی بهتری نسبت به تو دست پیدا کرده باشم ولی هدفم چی ؟؟ هدف اصلی منظورمه . 


اینا همه جوابی بود که دیدگاه شماره 2 به این قصه داد و نتیجه گیری کرد 



+اما خب سخت نباید گرفت که مسائل بیشتر سخت می گیرند . 


۲۲مهر

این پست قرار بود قسمت قبل باشه !


اما خیلی کوتاهه ! 


راه سوم اینه که اونجوری که مامانم می گه زندگی کنم . 


که من رو از این که بهتون بگم چی میگه مامانم معذور بدارید :| 


معایب بسیار داره 


مزایایی که ایشان برای این راه ذکر می کنه : 


مشخص شدن تکلیف زندگی 


شادی روز افزون 


در آمدن از تنهایی


خوش و خرمی 


که من همه اینا رو با دلایلی که نمی گم از بیخ رد می کنم . 


و به چشم من راه نمیاد ! 


هیچ کی جز خود آدم نمی تونه کاری کنه واسه آدم . 


اینو خییییییلی فهمیدم . خیلی