برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

........ :)


+ گفت که با بال و پری ... من پر و بالت ندهم !

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی
۲۲مهر

جمع بندی که اول پست میارم (مدل جدیده) :


کلا تا الان اشتباه زندگی کردیم ! زندگی رو خودمون زندگی نکردیم .فکر کردیم احساساتمون واقعیه . تصاویر زیاد ساختیم . ازین به بعد تلاش کنیم که اون احساسات گذشته رو بشناسیم و رفع کنیم و درست زندگی کنیم بدون من !


ما فقط داریم با هم می جنگیم


می تونم با دلایل بسیار زیاد برای همه اثبات کنم 


 چه جوری میشه با وجود این جنگ هم دیگه رو دوست داشته باشیم ... زندگی رو دوست داشته باشیم واقعی و زندگی کنیم؟


بحث سر واقعی بودنشه وگرنه ما رو همه چی اسم گذاشتیم!


خیلی بی هوا پریدم وسط ! نه؟ :) 


همه دنبال این هستیم که به هر طریقی شده میدون خودمونو افزایش بدیم . جالبه! داشتم کتاب آقای مصفا رو می خوندم الان (تفکر زائد) 


داشت راجع به این رقابت و مقایسه ارزش ها می گفت . و من یاد این افتادم که آخرین برداشتم و تعریفم از زندگی : میدون جنگ بود . 


و برام خیلی جالب بود که دارم با تمام قوا ، نه چندان پنهانی فقط با آدما می جنگم طوری که مطابق ارزش هام باشه. یعنی فقط نیاز داریم هر طور که هست برتر باشیم یا اگر برتر نبودیم بزاریم به حساب تواضع یا افتادگی خودمون


اینا مثالی گفتم!


شیوه هرکسی توی جنگ متفاوته . بعضیا پیچیده تر می جنگن بعضیا ساده تر 


هر کسی فقط خودش می تونه بگه سالمه یا نه!! 


یه مثال خوب به ذهنم رسید الان ! مثلا من این مطلبو می زارم که شما رو با این موضوع آشنا کنم . 


ولی در عین حال یه بندی بندازم گردن شما که حتی اگه رفتین سراغ این موضوع ، توی قلمرو من باشین و براتون مرجع باشم . 


یعنی شما رو محتاج خودم بکنم . حتی اگه پیشرفت خاصی بکنید مهم نیست فقط تجربه من حداقل به شما بچربه . 


اما یکی هست که با علاقه واقعی یه موضوعی رو نشر می ده و .......... واقعا نمی دونم چی بگم . چون نمی دونم واقعی چیه 


ولازم هم نیست بدونه آدم . 


اصل قصه اینجاس که ما از بچگی ارزش رو گذاشتیم روی تعبیر و تفسیر و تصویر بعد از انجام یه کار ! کار خوب و بد واسه تعبیر و برچسب بعدش انجام میشه . 


که در نهایت تشکیل هویت فکری میده و برای هر کسی بسته به شرایطش متفاوته و این خیلی بحثش زیاده ! اگه دوست دارین کتابای این لینک پیشنهاد خورشیدی و تفکر زائد رو بخونید . 


من به دوستام خیلی پیشنهاد دادم . 


ولی واقعا درون ما خیلی پیچیده شده . 


راه دوم زندگیم عبارت است از : کنار گذاشتن این هویت های فکری به روش هایی !! 


درگیر بودم که واقعا این راه درستیه؟؟


حسن هایی که می تونه عیب هم باشه :


قرار نیست تو به جایی برسی یا کسی بشی واسه خودت اصلا همچین چیزی معنی نداره 


اعتماد به نفس و من اینجوریم من اون جوریم دیگه بی معنی میشه به مرور ! به مرور ! طاقتشو داری؟ 


قرار گرفتن توی مسیر پر از شکست من که تو رو دچار حالات متنوعی می کنه 


خیلی حساسه ! میگن زندگی حرکت روی لبه تیغه ! راست گفتن 


تو از همه ی لذت های سطحی به مرور محروم می شی و این برات خیلی سخته 


گفته بودم که من پنج شیش بار توی این دو سه سال کتابای کارن هورنای رو شروع کردم و رها کردم چون پذیرشش سخت بود که من سالم نیستم و می گفتم اینا دروغه ! به درد پیرا می خوره ... خیلی خشکه ! حالم بد شد 


و هنوزم که هنوزه همین حالت برام پیش میاد خصوصا با دیدن آدمایی که بالاخره مثل خیلیا هویت فکری دارن ولی چه کارای جالبی می کنن و ظاهرا که شادن و لذت می برن 


یا خیلی تردید می کنم سر این قضیه که آیا واقعا حرف های مثبت و ... تاثیری توی زندگی خوب نداره؟ 


و البته اینجوری جواب میدم که این راه اولا یه نگرشه که تا آخر عمرت باید براش تلاش کنی و وقتی به سلامت رسیدی مراقبش باشی 


 و اینکه این چند وقت خیلی سعی کردم مثبت باشم ولی همیشه چند وقت یه بار به شدت آشفته می شدم . حالا فرض کنید الان که پاییزه وضعیت منو ! خصوصا سالهای گذشته 


به نظرم اون حرفا تاثیر داره به شرطی که حالت اجبار به خودش نگیره ! یعنی من اگه مثبت نبودم خودمو سرزنش نکنم . 


اصلا این سوال باز به وجود میاد که چرا با این حالت شدید من دلم میخواد مثبت باشم که بعدش اگه نبودم سرزنش کنم خودمو و ناامید بشم؟ 


یا اصلا سخت گیری توی این نگرشی که توضیح دادم ، مثل سم عمل می کنه . شما رو کلا پرت می کنه . 


و همچنین نکته مهم تر اینه که این مثبت بودن و تلاش در جهتش سرپوش نباشه روی احساسات من . 


ما عادت داریم احساسات خودمونو یا طرد می کنیم یا فراموش ! مثلا اگه من نسبت به تو حس نفرت دارم یا خشم ، فراموشش می کنم چون به نظرم بده زشته و از من بعیده و این جا چه جای خشم؟


و اصلا واسه من خیلی افت داره که و غیره ! 


حالا من به خودم یه تصاویر و انرژی هایی که به زور از طریق دیدن طبیعت یا محبت فلان کس کسب کردم ، به خودم می دم . 


ولی اون انرژی نه قوتی داره نه دوامی و همچنین من بعد چند وقت با شدت پسش می زنم . 


درواقع تلف می شه . چون اون داخل وجود من یه خشم ها و حقارت های کهنه ای هست و یه هدف های بی ارزش و جنگ طلبانه ای که درجا این انرژی رو صرف همون کارا می کنه . 


یا همون حرفای خوبو مثبت رو اینقدر می کوبونه تو سرت که قشنگ حس حقارت و کوچکی برات نهادینه بود ، بیشتر تقویت شه .


حالا واسه هر کسی مدلش متفاوته بسته به شرایط . 


اینا که گفتم خیلی کلی بود . خیلی چیزا هست که نمی دونم ! البته دونستنش مهم نیست زیاد ، رفتن راهش مهمه


و اینکه لزوما یه آدم عصبی لازم نیست پیشرفت اجتماعی کمی داشته باشه . ممکنه یه رئیس فلان جای بزرگ باشه . 


خییییییلی پراکنده گفتم ! چون قصدم اصلاع رسانی نبود یا نظر خاصی نداشتم در هم شد :| 



۲۱مهر

بارون اومد باروووووووووووووووووووون :) 


بالاخرهههههههههههههههه! 


تازهههههههههههههههههههههههههه! رنگین کمون اساسی هم دیدممممممممممممممممممممممم


خییییییییلی وقت بود رنگین کمون ندیده بودم 


بعدازظهر مسجد محله مون برنامه داشت . صدای یه پسر نوجوونی می اومد که داشت راجب امام علی شعر می خوند 


فرض کنید با چه ریتمی !!؟؟ 


همچنان هم بارون میومد همون لحظه 


شونه به شونه می رفتیم 


من و تو تو جشن بارون 


آهنگ سیاوش! منم اون لحظه حسابی خنده م گرفته بود


داشتم درس می خوندم ! بالا بودم ! دیگه رفتم دوربینمو ورداشتم و عکسای قشنگ گرفتم! جاتون خالی :))) 


حالا حوصله کردم عکسا رو می زارم ::)) 


+ نمی دونم با مامانم چی کار کنم :( 

۲۱مهر

از وقتی این آهنگ مرجان فرساد رو شنیدم میخوام بزارمش و ............


پرواز کن 


با رویاهات 


رویاهات قشنگن 


انگار که 


همیشه 


تازه و خوش رنگن 


نگاه کن 


به باغمون 


گلهامون دلتنگن 


برو به 


یه جایی که 


پروانه هاش می خندن


برو ... برو


من خوب می دونم 


می دونم 


تو چه مهربونی 


برو برو 


دیگه چی بگم 


خودت همه چیزو می دونی 


پرواز کن 


برو نترس


فرداها قشنگن 


از اون بالا 


بالا بالاها 


بخند خنده هات قشنگن 


برو دنیا اینجور نمی مونه


آدم که تا ابد تنها نمی مونه 


برو نترس


من همینجام


چشمام برات همیشه به آسموناس 


پرواز کن از رویاها 


رویاها قشنگن 


انگار که 


همیشه 


با حقیقت در جنگن 


پرواز کن ...............................................



۲۰مهر

یادمه از یه رفیق قدیمی به خاطر این ناامید شده بودم که می گفتم از رو دست بقیه می نویسه :))) 


حالا خودم حواسم به این نکته نبود ! یهو یادم اومد 


و ازم پرسید حرفت یعنی چی ؟ و من اون روز 15 ساله می شدم :))) توضیح دادم و نفهمید 


شایدم فهمید 


هر کسی باید راه خودشو پیدا کنه ! هیچ کی مطلقا نمی تونه حرفی بزنه !!! اومممممممممم!! خیلی احساس خستگیه ... یا ناامیدیه ... یا ترس از دست دادنه ..... نمی دونم چیه که باعث میشه نتونم خیلی جدی بهش فکر کنم . 


در طول روز کلا سرمو گرم درس و کلاس می کنم ... شب ها هم که خسته م :) 



+ دقت کردین اصلا مهم نیست چی از ما می مونه؟؟ 


این وبلاگ ... تموم دست نوشته ها و خاطرات تلنبار شده تو کمد و ... هیچ کدوم مهم نیست !! 


من ... تو ... اون ! در حالت کلی اصلا مهم نیست




واقعا مهم چیه؟؟ جوابش خیلی کلیشه ای ولی حقیقته

۲۰مهر
من اینجا تنهایی ... تنهایی ... دارم روی آب راه میرم 

فکر کردن به بعضی چیزا .... مطمئن بودن به بعضی چیزا برات مثل تنها راه رفتن رو آبه 

چون هیچی نمی دونی راجبش .... هه 


یادش بخیر اون شبا که از سرکار برمی گشتم ... عمدا کل صفاییه رو پیاده می رفتم که از فضای شب استفاده کنم ! تازه مسجد هم که یه وقتایی می رفتم خیلی کیف می داد 

خیلی خوب نیست که مثل من باشی ! 

اینجوری که حرف اصلیتو هیچ وقت نمی زنی ! خیلی بده که منتظر بشینی

مار از پونه بدش میاد ! در خونش سبز می شه 

عوضش اون چیزا و کسا که اصلا دلت نمی خواد ببینی همش می بینی 

به درک 

و همین چیزا باعث میشه ته دلت بیشتر خالی شه ... زیر پات همچین شل تر شه 

چرا حرفتو نمی زنی !؟ این یه بحث کلیه ! همیشه بوده 

چون می ترسی ضایع شی 

مسخره س ! اون وقت بگین اون راه پست زندگی من در آینده خوبه !

تا اینجاش که اینقدر مسخره جواب داده 

اینقدر اشتباه کردم که پی روز زده بود به سرم که می میرم . 

زده بود به سرم حتما می میرم ! هه! گفتم بهتر .... اینقدر اشتباه کردی که ........... :( 

وقتمون کمه و همش داره تلف میشه 

چه روی این آب راه برم چه نرم ...........................فرقی نداره 

تحمل تلخیای کارامو ندرم ! خیلی تلخ شد 

:( 

این دو سال چیییییی شد :( این سه سال :( 

یکی از نشونه های بزرگ شدن ... این تلخیاس دیگه 

وقتی میدون پیدا می کنی واسه گند زدن 

زندگی نمی کنیم ماها که .............................................. همش یا عقب میریم یا جلو .................... بی حاصل 

مثل ماشینی که تو گل افتاده ! یا شادم درازگوشی :| 

از دست خودم و خامی های روزانه ام خسته شدم 



بادبادک همیشه قشنگ است ..... ولی بادبادک است دیگر .... می آید که برود 

می آید که یک چیزی را فقط عوض کند 

رنگ جدید بدهد 


اصلا جمله های بالا قشنگ نبود ولی......... منظوری داشت که خودم فهمیدم و دوست داشتم ثبت شه 

من روی آب راه میرم

راه می رم 

فک کن!!


فقط خودم می تونم به خودم کمک کنم 


یه حالتی پیدا کردم که فک می کنم هر پستی که می زارم شاید آخری باشه 

و بعید هم نیست ازم 

اگه یه روزی نبودم ... به همه بگین جنگلی از دست اشتباهات خودش ... از دست خودش .... سر به بیابون گذاشت و رفت :( 

نمی تونم تو زندگیم حضور داشته باشم

حضور مثبت :| 

خوشحالم که همیشه حضور منفی رو دارم :| 

شماها نمی دونید ولی خدا خیلی کمکم کرد بعضی اشتباهاتو بکنم :| 

واسه همینه که هنوز زنده ام :| 

وگرنه که خیلی سخت می شد :| 

می دونم یه جاهایی و خیلی جاها تقصیر نداشتم ولی در اصل تفکرم و زندگیم اشتباه بوده :| 

اینا منو زنده نگه داشته :) 
۱۹مهر
شاید اولین باره که توی دوره وب نویسیم میگم پست رو بخونید.

به قول یکی خالی از لطف نیست :) 


یه سری پست می زارم با عنوان زندگی من در آینده . 

می خوام انتخاب کنم :) 


+ نباید تو رو با خودم گم کنم ......................................................


می تونم به قول محمدجعفر مصفا دنیای هویت فکریمو گشترش بدم و یک دنیای متفاوت و جذاب واسه خودم درست کنم . 

می تونم همونجوری باشم که همیشه دوست داشتم همیشه . 

می تونم همه تناقض های روحمو در ابعاد مختلف گسترش بدم و یه چیز جالب بشه تهش ! 

یعنی هر چی تا حالا بوده تناقض و هویت فکری ... بشه من و ویژگی های خوب و بد من که برای من خوب است . 

می تونم دوباره برم تو فاز نوشتن . می تونم مدام به خودم انرژی های مثبت بدم و خشم هامو بکوبم و بکوبم 

می تونم هر چی تا الان راجب خودکاوی شنیدم فراموش کنم و بگم اون زندگی مسخره و بدون رنگیه 

من می خوام شاد باشم و به هدفام برسم 

می تونم دنیای متفاوت و توام با تنهایی از خودم بسازم . 


....................................................:) 


می تونم  ..... آره ! چرا نتونم ! تا حالا خیلی تو این مسیر تلاش کردم ولی هر دفعه مهارتم بیشتر شد . 

فقط مشکل شبا و وقتاییه که ناامیدی بدجور چیره میشه ... وقتی هیچ خبر جدیدی نمیاد . وقتی همه نقشه هات نقش بر آب میشه 

و مشکل بعدیش ... اینه که همش استرس داری همه چی همونجوری که انتظار داری پیش میره یا نه!

و همچنین طاقت مردنمو از دست میدم . 

و خدا میشه یه تصویر قشنگ . 

یه تصویر قشنگ که گاها ازش انرژی هم می گیری 

و همه ی دنیای من یه روشنی خاص ساخته خودم و گنگی که دلیلشو نمی فهمم گرفتار می شه  

اگه یه شب برسم به حقایق ..........................


و اما حسن های این انتخاب : 

با دنیای بیرون هماهنگ می شم . همون کاری می کنم که همه می کنن ولی من یه جوری دنیامو می سازم که با همه متفاوت باشه.

مثل علاقه ی بی دلیلم به غیر محبوب ترین ترک یه آلبوم :) 

اون وقت می تونم یه دختر دوست داشتنی باشم .احتمالا اون موقع بیشتر به خودم می رسم و شاید به تعبیری بیشتر خودمو دوست داشته باشم . 

و احتمالا زیاد مقید نخواهم بود . 

مقبول همه ! البته منظور از همه فقط کسایی که دوستشون دارم . یکی که خیلی خاصه . شاید تو و اون و اون یکی خاص باشن ولی من بیشتر :))) 

خلاصه که ابعاد مختلفی داره . هر وقتم به مشکلی بر خوردم ، میندازم گردن دیگران و شرایط زندگی و دنیا 

و شاید میگم که مسئولیت زندگیمو می پذیرم درحالی همش چاخانه و من نمی دونم من کیم!!!! 

و فکر می کنم خیلی زندگی رو می فهمم در حالی که جز یه تصویر ازش نمی دونم . 

اوه ! قرار نبود قضاوت کنم ولی نشد :) 

خلاصه که دنیای متفاوت و خودم پسند و تو پسند !! 

خیلی زجر آوره :( 

دنیایی که وقتی یه شب تاریک ... وقتی به اتفاق بر خلاف نقشه ت میفته ... وقتی دراز به دراز افتادی ... میخوای خفه شی ! ازینکه تو کجایی اینجا کجاست و تو کی هستی 

دنیایی که خرابیش از خوددرگیری های بی نتیجه مون بیرون می زنه ! خشم هامون بیرون می زنه . نفرت هامون سر باز می کنه 

و دوباره سرپوش می زاریم که ادامه بدیم. 

یهویی و با ربط : به نظرم دختری که به هر چیز کوچیکی حس نامتعارف نشون میده و احساساتی می شه یا خیلی درگیر احساسات درست و غلطشه با پسری که این روندو مسخره می کنه یا رد می کنه هیچ فرقی ندارن . 


مسئله سر یه چیز دیگه س 

من می تونم برات یه دختر مهربون باشم . شاید واقعا این حس در من وجود داشته باشه ولی فقط یه بخشیش واقعیه ! 

دردش اونجاس که حسادت می کنه زیاد که خیلی حساس می شه! اینا یعنی سیستم درست نیست ! ارور داده 

ورودی سالم بوده ولی خروجی ناسالم !!

ما فک می کنم اصل قضیه رو نمی بینیم . زندگی رو نمی شناسیم و فکر می کنیم زندگی ناشناخته س و اینکه ما کی هستیم جزو سوالای بی جواب بشریته ! 

و االبته که می تونه هزاران جواب داشته باشه . 

درحالی که اصلا این طور نیست . 

خیلی تلفیقی شد این پست اولی :)))) 


+ در ضمن ! این پست ها راجع به زندگی خودمه! جدا از زندگی بقیه خبر ندارم .


+ کی می تونه بگه احساساتش واقعیه ! یا چرا دوام نداره احساسات خوبش! یا چرا ما اینقدر تاثیرپذیریم ؟؟ 

بهتر نیست از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم؟

احساسات ما دوامی نمیارن ، واقعی نیستن ، ما بی حس می شیم ، بستگی به شرایط بیرونی پیدا می کنیم 

چون این سیستم درستی نیست 

نه اینکه با سرپوش روحیه خوب ، خودتو ضد ضربه کنی !! 

درواقع می شه به آرامش رسید اما از یه زاویه دیگه ! از یه راه دیگه 

یعنی کنار گذاشتن خیلی هویت ها که از بچگی بهت دادن و راه حل هات حول همون محور می چرخه و نمی تونی فراتر بری چون اسیر شدی 

۱۸مهر

می گوید ما نمی دانیم دوست داشتن چیست 


ما درگیر هویت فکری هستیم 


ما واقعا هم دیگر را دوست نداریم چون نمی دانیم و تجربه نکردیم عشق و دوستی را 


ما خودخواهی می کنیم 


ما .... 


ما در حال زندگی نمی کنیم 


ما .............. 


من می گویم 


یا وارد این وادی می شوی ... یا وارد خودت می شوی ... یا نمی شوی 


با تردید فقط حالت می شود حال این چند روز من 


+ اما سخت گرفتنی در کار نیست


+ خنده های قشنگ تری در کار هست


به قول شاعر که می گوید .... 


نه شبو از تو گرفتم 


نه به مرز تو رسیدم 


من فقط این همه دیوار 


دور دنیای تو چیدم 


پرواز ممنوعه 


مهتاب می باره 


من با تو غریبم  



۱۸مهر

عاشق صدای این خانومه که تو سکرت گاردن آهنگ لالایی رو خونده :)


دیگه گیجیم داره به اوج خودش می رسه 


هر لحظه یه حالی دارم ! 


اینقدر هر لحظه متفاوت از قبلم که از خودم می ترسم و می گم دروغگویی


از طرفی هم دارم همه آموزه های خودشناسی رو بالا میارم . حالم ازون کلمه ها به هم می خوره حتی


وقتی مهربونی و امید و شور رو از زندگی من حذف می کنی مطمئنا من نابودم اون للحظه :( 


بیاید این دنیای مجازی رو کلا حذفش کنیم


اینجوری که نمیشه


همش آدم دچار دوگانگی میشه! من خودم به اندازه کافی به هزار حالت در میام 


هرکاری هم می کنی هیچ رنگ قشنگی رو ثابت به خودش نمی گیره البته زندگیامونم همچین جذاب نیست


فکر کرذین تا حالا که در طول روز هیچ کار خاصی انجام نمی دیم؟ هر روز مثل دیروز


مثلا صبح پا میشی و سعی می کنی سرکشی ها و گریه ها و حالات عجیب و ترسناک دیشبتو فراموش کتی و بزاری به حساب اینکه شب بوده و دیوونه شدی


بعد شروع کنی با انرژِی به درس خوندن ! این وسط حالت خوبه ولی گاها یه چیزاایی می ره رو اعصابو خشمت رو میشه


ظهر میشه و می بینی چه قدر خسته ای!!! یه خورده می خوابی و پا می شی


بعد بازم سعی می کنی خودتو به خاطر هیچ و پوچ سرزنش نکنی و خشم هاتو رو نکنی و دوباره درس بخونی! می خونی و شب میشه و تو حوصله درس نداری


شب نماز که خوندی ... به نتایجی میرسی که عاشق زندگی و خدا میشی و عشقو شورو پیدا می کنی


کلی سرخوش و شادی ولی ناگهان دیگههههه! دیگه تو عوض میشه


یاد گذشته میفتی و دلیلی واسه زندگی پیدا نمی کنی ... اشتباهاتت ... زندگی و تلخیایی خفت می کنه 


بعد یکی میاد دم در اتاقت که اون لحظه ازش متنفر میشی با این حساب که اون روز کلی خویشتن دار بودی که باهاش خوب باشی


ولی فایده نداره که نداره


بعد یه چی می نویسی و ثبت نمی کنی تو وبلاگت چون حالت از خودت و احساساتت به هم می خوره


بعد میری تلویزیون ببینی و می بینی علاوه بر همه خویشتن داری هایی که در طول روز داشتی بازم ازت شاکی هستن که چرا نبودی و ........ 


به به خندوانه و بخندیم ! میگی با خودت اه حالم به هم خورد ! چه حالات تیره و تلخی داشتم ! چرا باید اینجوری بشم؟؟


بعد یه صحنه ای چنان تاثیری روت میزاره که یاد کسی میفتی و خوابی که قبلا ها راجع بهش دیده بودی 


و همچین اشک از یه چشمت میاد پایین که خودتم تعجب می کنی ولی چون حس خوبی بوده و تلخی نداشته روشن می شی 


بعدش میری تو خودت و فکرا و بی قراری هایی که نمی گم!! و تو قرار بوده صبر کنی


میری اتاق و دیگه وقت خوابه و همچنان از این تضاد های درون و بیرون حالتی و غیرحالتی در حال اذیت شدنی 


رختخوابو که میندازی ... آخ آخ کمر درد می کنه و سرم گیج میره و حالم بده و ...! پاییزه دیگه


چراغا خاموش و می دونی خوابت نمی بره به این زودی 


فک می کنی چی کار کنی ! این چه وضعیتیه!!!!! بهد چند تا آهنگ گوش میدی و توی یکی ازین آهنگا با اینکه صدای طرفو خیلی دوس داری هی چرت و پرت می گی


می گی عجبا موجود نیازمند! عه عه آقای ترانه سرا چه جور روت می شه اصن تو با این سابقه درخشانت بازم حرف عشق بزنی و مدعی باشی!!!!!؟؟


بعد حالت بد تر میشه 


بعد یاد مرگ میفتی و می بینی یعنی واقعا ما می میریم و کلی به هم می ریزی که واقعا؟؟؟؟؟؟؟ پس چرا زندگی می کنیم ! اصن واسه چیی زندگی کنم!؟ من فردا صبح با چه انگیزه ای خودمو گول بزنم و درس بخونم؟؟؟؟


خلاصه که حسابی گیج میشی و میگی قدیما بحث فقط سر دلتنگی بود! الان مسئله سر اینه که چرا اون دلت تنگه ! ! چرا مگه توش چی ریختی!؟ چی کارش کردی؟؟ روت میشه اصن بگی دلت گرفته آخه!؟ تو چیت واقعی بود!!!!!

این همه اشتباه هم ماشالات باشه 


بعد حرف هیچ کی رم نمی تونی قبول کنی ! از چندتا صاحب نظر علم خودکاوی و روانشناسی هی یه چیزایی می شنوی که میخوای خودتو دفن کنی


یه وقتایی آدم فقط دنبال آرامشه ولی کو!؟ 


آقا حسابی حالت بده و به سرت می زنه بیای وبتو بپوکونی چون تو عادت داری همه تغییر وضعیت هاتو سر وبای بیچاره ت خالی کنی


بیای حذف کنی ! ناپدید کنی ! یک پست در صفحه کنی ! !!!!!!!! آخه کی روو گول می زنی خواهر من!؟؟ 


هوچی بابا یاد حسادت هات میفتی! یاد همه ناکامی هات ... ید اشتباهاتت .... یاد دست این تقدیر


یاد اینکه چه قدر محتاج واقعا محتاج آرامش و امنیت شدی !! 


اینکه دوست داری برسی .... یه نفس راحت بکشی ! این همه درگیری ... اون سابقه درخشان من!!!!!! 


آقا کلومو خلاصه کنم دیگه ! کامی رو روشن می کنی و .... میای یه پستی بزنی و گله کنی ! (تعکیس) 


بعد یهو این خانومه دوست داشتنی لالایی می خونه و آروم میشی و کلا روال عوض میشه 


بلهههههه! بعد کلا می زنی تو فاز مسخره کردن خودت و با لبخند نوشتن پست 


زندگی چیه واقعا؟؟ چه جوری زندگی کردنی درسته آخه!!!:( خیلی کیجم!!! آخه آدم هدف اصلیشو ازین بالا پایین کردنا باید بدونه وگرنه که .....


من تمام عمرم خییییییییییییلی احساس ترس کردم! از بچگی ترس جزو جدایی ناپذیر من بود 


واسه همین این گیجی ها و بی قراری ها اونم تو پاییز که من از هر نظر به هم می ریزم ... واقعا حالت عرفانی خاصیه :)))) :دی


بعله! همینی که هس 


چی کار کنم؟؟


فردا صبح هم لابد پا میشم و یاد این میفتم دیشب پست گذاشتم و بعد میگم مگه لزومی داشت چرا اینکارو کردی !!!!!!!!!!!!!!!!!


ازین به بعد دیگه فلان جور و بشین درستو بخون :|| 


فاطمه اینقدر منو دعوا نکن ! خفه م کردی 


ولم کن دیگه بزار من راه خودمو برم ! جان تو خسته م 


اینقدرم نسخه نپیچ ! ول کن ! اه ول کن 


اینقدر نخواه منو اسیر تیرگی های گذشته کنی و بهم ثابت کنی سرنوشت من ادامه هموناس


راه من جدیده ...... بفهم


گذشته ها گذشته


میخوام زندگی کنم 


درگیری ها ادامه دارد ........................................... تا کجا؟؟

۱۷مهر

امام علی (ع) : 


تقدیر الهی چنان بر محاسبات ما چیره شود که تدبیر ، سبب آفت زدگی باشد 


امام علی (ع) : 


مردم فرزندان دنیا هستند و هیچ کس را بر دوستی مادرش نمی توان سرزنش کرد 


امام علی (ع) :


گفتار حکیمان اگر درست باشد درمان ، و اگر نادرست ، درد جان است .



کی می دونه زندگی چیه؟؟!!!!!!!!!!!!


کی حرفش درست تره؟


از بین این همه راه و جواب کدومش درسته؟ تهش چی میشه؟؟؟ :( 



۱۶مهر

از جمله بندی های خودم 


از محدودیت اتصال کلمه ها 


از اینکه حرف دلت را نمی توانی بگویی 


از اینکه نمی شود گفت چقدر پشیمان شده ای ... چقدر همه چیز عجیب پیش رفت 


از اینکه از آن آدم خوب ها چقدر می ترسی 


از اینکه تو آن جا چه کار می کردی این همه مدت و از جان مایه گذاشتی چون فکر کرده بودی همان گذشته است مانده بودی 


اصلا چه شد که آنطور افتادی 


از اینکه می گویی اگر ناپیدا نمی شد اینطور نمی شد !؟؟


از این فکر که اگر این اتفاقات نمی افتاد تو در یک حالت بدتری همه چیز را از دست می دادی 


شاید این فکر تنها نکته مهمی باشد که به همه نا امیدی ها بچربد و تو لبخند بزنی و بگویی این بار دیگر اشتباه نمی کنی 


از اینکه 


بعدش از زندگیت راضی هستی و چیزی نمی خواهی و صبر می کنی


همه شادی برانگیز است 


از جمله بندی های خودم خسته م 


محدودیت این کلمه ها خیلی خفه کننده است وقتی نمی توانی آنچه می بینی بگویی


البته قشنگ است که دیدنی هایت قابل گفتن نباشد و این یعنی تو قدم های بالاتری را می روی 


همه این ها شادی آور است 


اینکه می توانی درس بخوانی و چهار ماه دیگر کنکور بدهی و با کمک خدا قبولی ... همه شادی آور است 


از است ... از فعل ... ازین محدودیت ... 


از من ... از حرف دل ... 


از غرور ... از تضاد که می بینی و خسته می شوی و نمی توانی بگویی


از آن کتاب شعر که مطمئنی خیلی دوست دارد و هر شب می خوانی و در دسترس گذاشته ای و خیلی ذوست داری


از اینکه چقدر حالا خداراشکر 


حتی اگر پاییز بخواهد حال جسمی ات را حسابی به هم بزند ... روح زنده می ماند ... روح امید 


حسی که هیچ وقت به این حالت نداشتم 


از اینکه چقدر دوست داری بفهمد 


که نمی توانی بگویی چه را بفهمد و چه کسی بفهمد ولی آیا می فهمد ... فکر می کنم بفهمد 


از جمله هایی اجباری .... از محدودیت ... از سر هم کردن حرف ها جوری که بفهمند همه و حتی خودم بفهمم 


خوش ندارم ... فعل های بلند را خوش ندارم 


از اینکه نمی دانید و نگفتم چه قدر با خودم درگیرم و چقدر پر از خشمم هنوز  ولی خوشحالم 


از اینکه جمله ها را ویرایش کنم ... از اینکه آن هنوز در ذهنم بود ولی حالا اضافه شد 


خوش ندارم 


حرفم باید یک ریز خودش می آمد 


که اجازه ثبت این مطلب از سوی من صادر شود