عاشق صدای این خانومه که تو سکرت گاردن آهنگ لالایی رو خونده :)
دیگه گیجیم داره به اوج خودش می رسه
هر لحظه یه حالی دارم !
اینقدر هر لحظه متفاوت از قبلم که از خودم می ترسم و می گم دروغگویی
از طرفی هم دارم همه آموزه های خودشناسی رو بالا میارم . حالم ازون کلمه ها به هم می خوره حتی
وقتی مهربونی و امید و شور رو از زندگی من حذف می کنی مطمئنا من نابودم اون للحظه :(
بیاید این دنیای مجازی رو کلا حذفش کنیم
اینجوری که نمیشه
همش آدم دچار دوگانگی میشه! من خودم به اندازه کافی به هزار حالت در میام
هرکاری هم می کنی هیچ رنگ قشنگی رو ثابت به خودش نمی گیره البته زندگیامونم همچین جذاب نیست
فکر کرذین تا حالا که در طول روز هیچ کار خاصی انجام نمی دیم؟ هر روز مثل دیروز
مثلا صبح پا میشی و سعی می کنی سرکشی ها و گریه ها و حالات عجیب و ترسناک دیشبتو فراموش کتی و بزاری به حساب اینکه شب بوده و دیوونه شدی
بعد شروع کنی با انرژِی به درس خوندن ! این وسط حالت خوبه ولی گاها یه چیزاایی می ره رو اعصابو خشمت رو میشه
ظهر میشه و می بینی چه قدر خسته ای!!! یه خورده می خوابی و پا می شی
بعد بازم سعی می کنی خودتو به خاطر هیچ و پوچ سرزنش نکنی و خشم هاتو رو نکنی و دوباره درس بخونی! می خونی و شب میشه و تو حوصله درس نداری
شب نماز که خوندی ... به نتایجی میرسی که عاشق زندگی و خدا میشی و عشقو شورو پیدا می کنی
کلی سرخوش و شادی ولی ناگهان دیگههههه! دیگه تو عوض میشه
یاد گذشته میفتی و دلیلی واسه زندگی پیدا نمی کنی ... اشتباهاتت ... زندگی و تلخیایی خفت می کنه
بعد یکی میاد دم در اتاقت که اون لحظه ازش متنفر میشی با این حساب که اون روز کلی خویشتن دار بودی که باهاش خوب باشی
ولی فایده نداره که نداره
بعد یه چی می نویسی و ثبت نمی کنی تو وبلاگت چون حالت از خودت و احساساتت به هم می خوره
بعد میری تلویزیون ببینی و می بینی علاوه بر همه خویشتن داری هایی که در طول روز داشتی بازم ازت شاکی هستن که چرا نبودی و ........
به به خندوانه و بخندیم ! میگی با خودت اه حالم به هم خورد ! چه حالات تیره و تلخی داشتم ! چرا باید اینجوری بشم؟؟
بعد یه صحنه ای چنان تاثیری روت میزاره که یاد کسی میفتی و خوابی که قبلا ها راجع بهش دیده بودی
و همچین اشک از یه چشمت میاد پایین که خودتم تعجب می کنی ولی چون حس خوبی بوده و تلخی نداشته روشن می شی
بعدش میری تو خودت و فکرا و بی قراری هایی که نمی گم!! و تو قرار بوده صبر کنی
میری اتاق و دیگه وقت خوابه و همچنان از این تضاد های درون و بیرون حالتی و غیرحالتی در حال اذیت شدنی
رختخوابو که میندازی ... آخ آخ کمر درد می کنه و سرم گیج میره و حالم بده و ...! پاییزه دیگه
چراغا خاموش و می دونی خوابت نمی بره به این زودی
فک می کنی چی کار کنی ! این چه وضعیتیه!!!!! بهد چند تا آهنگ گوش میدی و توی یکی ازین آهنگا با اینکه صدای طرفو خیلی دوس داری هی چرت و پرت می گی
می گی عجبا موجود نیازمند! عه عه آقای ترانه سرا چه جور روت می شه اصن تو با این سابقه درخشانت بازم حرف عشق بزنی و مدعی باشی!!!!!؟؟
بعد حالت بد تر میشه
بعد یاد مرگ میفتی و می بینی یعنی واقعا ما می میریم و کلی به هم می ریزی که واقعا؟؟؟؟؟؟؟ پس چرا زندگی می کنیم ! اصن واسه چیی زندگی کنم!؟ من فردا صبح با چه انگیزه ای خودمو گول بزنم و درس بخونم؟؟؟؟
خلاصه که حسابی گیج میشی و میگی قدیما بحث فقط سر دلتنگی بود! الان مسئله سر اینه که چرا اون دلت تنگه ! ! چرا مگه توش چی ریختی!؟ چی کارش کردی؟؟ روت میشه اصن بگی دلت گرفته آخه!؟ تو چیت واقعی بود!!!!!
این همه اشتباه هم ماشالات باشه
بعد حرف هیچ کی رم نمی تونی قبول کنی ! از چندتا صاحب نظر علم خودکاوی و روانشناسی هی یه چیزایی می شنوی که میخوای خودتو دفن کنی
یه وقتایی آدم فقط دنبال آرامشه ولی کو!؟
آقا حسابی حالت بده و به سرت می زنه بیای وبتو بپوکونی چون تو عادت داری همه تغییر وضعیت هاتو سر وبای بیچاره ت خالی کنی
بیای حذف کنی ! ناپدید کنی ! یک پست در صفحه کنی ! !!!!!!!! آخه کی روو گول می زنی خواهر من!؟؟
هوچی بابا یاد حسادت هات میفتی! یاد همه ناکامی هات ... ید اشتباهاتت .... یاد دست این تقدیر
یاد اینکه چه قدر محتاج واقعا محتاج آرامش و امنیت شدی !!
اینکه دوست داری برسی .... یه نفس راحت بکشی ! این همه درگیری ... اون سابقه درخشان من!!!!!!
آقا کلومو خلاصه کنم دیگه ! کامی رو روشن می کنی و .... میای یه پستی بزنی و گله کنی ! (تعکیس)
بعد یهو این خانومه دوست داشتنی لالایی می خونه و آروم میشی و کلا روال عوض میشه
بلهههههه! بعد کلا می زنی تو فاز مسخره کردن خودت و با لبخند نوشتن پست
زندگی چیه واقعا؟؟ چه جوری زندگی کردنی درسته آخه!!!:( خیلی کیجم!!! آخه آدم هدف اصلیشو ازین بالا پایین کردنا باید بدونه وگرنه که .....
من تمام عمرم خییییییییییییلی احساس ترس کردم! از بچگی ترس جزو جدایی ناپذیر من بود
واسه همین این گیجی ها و بی قراری ها اونم تو پاییز که من از هر نظر به هم می ریزم ... واقعا حالت عرفانی خاصیه :)))) :دی
بعله! همینی که هس
چی کار کنم؟؟
فردا صبح هم لابد پا میشم و یاد این میفتم دیشب پست گذاشتم و بعد میگم مگه لزومی داشت چرا اینکارو کردی !!!!!!!!!!!!!!!!!
ازین به بعد دیگه فلان جور و بشین درستو بخون :||
فاطمه اینقدر منو دعوا نکن ! خفه م کردی
ولم کن دیگه بزار من راه خودمو برم ! جان تو خسته م
اینقدرم نسخه نپیچ ! ول کن ! اه ول کن
اینقدر نخواه منو اسیر تیرگی های گذشته کنی و بهم ثابت کنی سرنوشت من ادامه هموناس
راه من جدیده ...... بفهم
گذشته ها گذشته
میخوام زندگی کنم
درگیری ها ادامه دارد ........................................... تا کجا؟؟