روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ز کجا آمده ام آمدنم بحر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مهم امتحانی :
این حرفا برای خودم و امثال خودم شاید درست باشه . منظورم از امثال خودم ، همسن و سالای خودمه .
چون کسایی که از ما بزرگترن واقعا جای قضاوت ندارن ! اونا خیییییلی بیشتر ازما عمل کردن و زندگی همش به عمله
و مهم تر این که انرژی ماها کلا ته کشیده به خاطر عوامل مختلف .
و احساس می کنم این نوع زندگی اصلا رومون جواب نمیده . چون انگار هر چی پیش می ریم ، دلخوشی های زندگی کم رنگ تر میشه و به زندگی بی علاقه تر می شیم.
الان برو تو مدرسه ما آمار بگیر که چه کسی انگیزه واسه زندگی داره اصن
فقط هستن که بگذره !! و با چیزای الکی همش با هم رقابت می کنن .
واقعا دوستی کی با کی واقعیه!؟
ما اصن هیچ درک خاصی از زندگی نداریم
یه مشت آدمی که تا 16 سالگی حتما عاشق و فارغ شدن و چه بسا شکست عشقی خوردن و چه ماجراها که نداشتن یا اینکه الان چند وقت یه بار با یه نفرن یا اینکه همزمان با خیلیا یا ............................( واقعا درد کشیدن )
بگو یه آدم سالم! نیست !
اصلا پاشید بیاید ببینید فضای مدرسه رو ! همه انگار تو فیلمن . و چیزایی آدم می بینه که گفتنش زشته .
داشتم دفعه قبل با مهسا حرف می زدیم می گفت اصن از گفتن این حرفا(ماجراهای مدرسه ) احساس حماقت می کنم .
راست می گفت ! بس که دور از دسترسه ! دور از ذهنه . واسه هر کی بگی هاج و واج نگات می کنه ببینه تو چی می گی !
ما به هیچی فک نمی کنیم
ته تهش چیزی برامون مهم نیست و می دونیم دلیل فلان نکته یا فلان جنگ در فلان نقطه ، خب به ما چه!؟؟
و آیا فکر نمی کنید زندگی های همه نسل ها ادامه هم دیگه ن؟
و حتما هدف و زندگی و دلخوشی های گذشته از ما اصیل نبوده که به اینجا کشیده
شما برو الان هزار تا حرف برای افزایش امید به زندگی به ما بگو !! چه تاثیری داره وقتی ما همشو از حفظیم؟؟؟؟
تازهههههههه! کلی هم مسخره ت می کنیم که مثلا خودت خیلی غم و درد کشیدی و داری اینجوری از بالا و با حساب اینکه خیلی با تجربه ای به ما نگاه می کنی؟؟؟؟؟؟؟
برو بابا ..... من همه چیزو خودم می دونم ! همه چی بهم گفتن
خودم همه رو دارم درس می دم .
البته به نظرم ، خودم همیشه خیلی به گذشته ها نزدیک بودم ولی همیشه این بین گیر افتادم :)))
ولی دوست دارم این حسو به فال نیک بگیریم و پا بزاریم رو همه دلخوشی ها سطحی و ارزش های ساختگی این همه سااااااااااال
و بریم تو دل یه زندگی واقعی با انگیزه های واقعی
بدون جنگ و رقابت
بدون این حس که من تو رو دوست دارم ولی عادت دارم به جنگ و رقابت و باهات می جنگم تا خودمو اثبات کنم
و چه قــــــــــــــــــــــــدر حیف ما !
همه این کارا برای خودمی که نمی دونم اصن کی هست !!
+ نکته مهم تر! اگه کسی اینجا رو خوند و خوشش اومد ، بدونه که این چیزی مثل اون افکار مثبتی که بهمون فهموندن نیست
یه راهه ! نمی تونی در لحظه بگی داریش ازین به بعد یا توی خودت جستجوش کنی
سخت و دلنشینه و بهتر شدن زندگیتم به مرور می بینی
اینکه با دیدن یه صفتی که به نظرت چیز خوبیه ، بخوای بخودت نسبت بدی و تصور کنی داریش ، از همون خصوصیات شخص عصبیه
و تو مدام توی یک قالب دوست داری بگنجی و یک تعریف از خودت ارائه بدی ولی خاصیت این راه اینه که مدام این قالبو.... این منو ... بشکنی و حالت بهتر شه
اینجاست همون جایی که
باید
دل به دریا زد تا بشکنیم این منو
که صبح کنیم این شبو
نگذار که تقویم تعداد
دل لرزه هاتو بشماره
تو اوج نیاز
هرگز به رویا نباز
خب ! خودم خوب آگاهم که خیلی پراکنده نوشتم بنابراین تصمیم گرفتم یه خورده جبران کنم :دی
میخوام یه داستانی تعریف کنم :)
یه روزی یه روزگاری یه آدم نه چندان پیچیده ولی وابسته چشم هاشو به دنیای مجازی باز می کنه
اون روزا جو ، جو نوشته های غم انگیز و غم و شکست عشقی و مرگ و بدبختی و فلاکت بوده .
ازون جایی که استعداد خوبی هم تو نوشتن داشته ، حسابی با اون فضا پیش میره .
یه فضای دوستانی داره که اینا مدام توی همون قالب غم و اندوه ، تغییر جهت می دن و روی دست هم بلند میشن .
به طور پنهانی یه رقابتی شکل می گیره !
طرف داره مثلا احساسشو می گه ولی انگار میدون جنگه . ( خودشونم نمی فهمن)
بعد مدتی یه عده دیگه شروع می کنن به گفتن اینکه چه کار خزی شده و شما چقدر سست عنصرید .
به مرور و خیلی آروم جوری که کسی متوجه نشه ، فضا میره به سمت جوک و خنده
دیگه خودشونو ، مردمو ، ایرانو خارجو آسمونو زمینو مسخره می کنن بی حد و مرز
اون شخص قصه ما ازون جایی که دوست داشته متفاوت باشه ولی همیشه با موج عموم می رفته ، همراه این موج هم میره
دیگه نوشتن شعر و افسوس خوردن کار خزیه و مقبول نیست ! پس واسه این که کم نیاره یا حداقل خودشو به آدمای سطح بالاتر و با میدون جنگی بالاتر برسونه تلاش می کنه .
دیگه فقط بخند بخنده ! و همیشه هم این لا به لا درد بی درمون غم و حسرت خوردناش ، بیرون می زنه! به شکل های متفاوت
اما خب همون طور که نمی دونید و من میگم که بدونید ، تغییری تو زندگیش ایجاد نمیشه ! روزی هزار تا جوک هم بخونه و بنویسه و به زمین و زمان گیر بده ، اتفاقی نمیفته
روزا و شبا همونطوز که بود .
چون هنوزم که هنوزه زوم این آدم روی مشکلاته و همش حساسه رو مسائل پیرامونش . خیلی حساس . اصن زندگی می کنه تا سوژه گیر بیاره واسه حرفاش .
دوباره یه موج اقلیتی شروع می کنن به نقد این که چرا مثبت نباشه !؟ چرا چیزای خوبو نبینیم ؟؟
و اون قهرمان قصه ما و دوستاش دوباره واسه این که کار خزی دارن انجام میدن ، میرن رو به سوی مثبت اندیشی
و دوبارع اونا زندگی نمی کنن .
بازم دنبال سوژه ن و همش درگیرن که خودشونو نشون بدن که چقدر مثبتن و دنیا الکی چه قدر خوبه و ....
اینجوری وضع حتی بدتر می شه چون همش طرف خودشو سرزنش می کنه که چرا!؟؟؟ چرا الان من دلم گرفت؟
مگه تصمیم نگرفتم مثبت باشم پس چرا هنوز افسردگی می گیرم ؟؟ ای خاک تو سرت خودم ::|
در واقع به صورت دوره ای ، یک مسئله ای منفی یا مثبتی رو ارزش می کنیم و سعی می کنیم بهش برسیم .
اونم چه جوری!! با رقابت !! جوری که از دیدن احساسات هم ناراحت می شیم و دوست داریم یه فن شدید تر و دهن پر کن داشته باشیم ولی خیلی ملایم بزنیم تو دهن طرف
در واقع میخوام بگم از یه جایی به بعد اصلا مهم نیست اون مسئله که مد میشه و ارزش میشه و تشخص میاره ، خوبه یا بده !
شاید ظاهرش خوب یا بد بشه ولی اثرش چندان تفاوتی هم نداره
از همون اول که غم مد شد ، خب اگه شرایطش بود و دید مثبت مد می شد ، فرقی نداشت چون ما از روی کمبود خودمون ، کمبود انرژی های درونی واقعی ، به خاطر متفاوت شدن از بقیه ، به خاطر رقابت و .... به این حالت افتادیم .
ما زندگی نمی کنیم فقط تماشاگریم و منتظر فرصتیم تا بجنگیم و رقابت کنیم و میدون به دست بگیریم .
منظور اصلی اینکه ، منی که دارم میگم فلان وبیسار و اینجوری نباش ، با تویی که همرنگ جماعت شدی تفاوت ندارم .
چون هدف جفتمون یکیه ! جنگیدن ! افزایش میدونت !
شاید من به فکرای خیلی بهتری نسبت به تو دست پیدا کرده باشم ولی هدفم چی ؟؟ هدف اصلی منظورمه .
اینا همه جوابی بود که دیدگاه شماره 2 به این قصه داد و نتیجه گیری کرد
+اما خب سخت نباید گرفت که مسائل بیشتر سخت می گیرند .
این پست قرار بود قسمت قبل باشه !
اما خیلی کوتاهه !
راه سوم اینه که اونجوری که مامانم می گه زندگی کنم .
که من رو از این که بهتون بگم چی میگه مامانم معذور بدارید :|
معایب بسیار داره
مزایایی که ایشان برای این راه ذکر می کنه :
مشخص شدن تکلیف زندگی
شادی روز افزون
در آمدن از تنهایی
خوش و خرمی
که من همه اینا رو با دلایلی که نمی گم از بیخ رد می کنم .
و به چشم من راه نمیاد !
هیچ کی جز خود آدم نمی تونه کاری کنه واسه آدم .
اینو خییییییلی فهمیدم . خیلی
جمع بندی که اول پست میارم (مدل جدیده) :
کلا تا الان اشتباه زندگی کردیم ! زندگی رو خودمون زندگی نکردیم .فکر کردیم احساساتمون واقعیه . تصاویر زیاد ساختیم . ازین به بعد تلاش کنیم که اون احساسات گذشته رو بشناسیم و رفع کنیم و درست زندگی کنیم بدون من !
ما فقط داریم با هم می جنگیم
می تونم با دلایل بسیار زیاد برای همه اثبات کنم
چه جوری میشه با وجود این جنگ هم دیگه رو دوست داشته باشیم ... زندگی رو دوست داشته باشیم واقعی و زندگی کنیم؟
بحث سر واقعی بودنشه وگرنه ما رو همه چی اسم گذاشتیم!
خیلی بی هوا پریدم وسط ! نه؟ :)
همه دنبال این هستیم که به هر طریقی شده میدون خودمونو افزایش بدیم . جالبه! داشتم کتاب آقای مصفا رو می خوندم الان (تفکر زائد)
داشت راجع به این رقابت و مقایسه ارزش ها می گفت . و من یاد این افتادم که آخرین برداشتم و تعریفم از زندگی : میدون جنگ بود .
و برام خیلی جالب بود که دارم با تمام قوا ، نه چندان پنهانی فقط با آدما می جنگم طوری که مطابق ارزش هام باشه. یعنی فقط نیاز داریم هر طور که هست برتر باشیم یا اگر برتر نبودیم بزاریم به حساب تواضع یا افتادگی خودمون
اینا مثالی گفتم!
شیوه هرکسی توی جنگ متفاوته . بعضیا پیچیده تر می جنگن بعضیا ساده تر
هر کسی فقط خودش می تونه بگه سالمه یا نه!!
یه مثال خوب به ذهنم رسید الان ! مثلا من این مطلبو می زارم که شما رو با این موضوع آشنا کنم .
ولی در عین حال یه بندی بندازم گردن شما که حتی اگه رفتین سراغ این موضوع ، توی قلمرو من باشین و براتون مرجع باشم .
یعنی شما رو محتاج خودم بکنم . حتی اگه پیشرفت خاصی بکنید مهم نیست فقط تجربه من حداقل به شما بچربه .
اما یکی هست که با علاقه واقعی یه موضوعی رو نشر می ده و .......... واقعا نمی دونم چی بگم . چون نمی دونم واقعی چیه
ولازم هم نیست بدونه آدم .
اصل قصه اینجاس که ما از بچگی ارزش رو گذاشتیم روی تعبیر و تفسیر و تصویر بعد از انجام یه کار ! کار خوب و بد واسه تعبیر و برچسب بعدش انجام میشه .
که در نهایت تشکیل هویت فکری میده و برای هر کسی بسته به شرایطش متفاوته و این خیلی بحثش زیاده ! اگه دوست دارین کتابای این لینک پیشنهاد خورشیدی و تفکر زائد رو بخونید .
من به دوستام خیلی پیشنهاد دادم .
ولی واقعا درون ما خیلی پیچیده شده .
راه دوم زندگیم عبارت است از : کنار گذاشتن این هویت های فکری به روش هایی !!
درگیر بودم که واقعا این راه درستیه؟؟
حسن هایی که می تونه عیب هم باشه :
قرار نیست تو به جایی برسی یا کسی بشی واسه خودت اصلا همچین چیزی معنی نداره
اعتماد به نفس و من اینجوریم من اون جوریم دیگه بی معنی میشه به مرور ! به مرور ! طاقتشو داری؟
قرار گرفتن توی مسیر پر از شکست من که تو رو دچار حالات متنوعی می کنه
خیلی حساسه ! میگن زندگی حرکت روی لبه تیغه ! راست گفتن
تو از همه ی لذت های سطحی به مرور محروم می شی و این برات خیلی سخته
گفته بودم که من پنج شیش بار توی این دو سه سال کتابای کارن هورنای رو شروع کردم و رها کردم چون پذیرشش سخت بود که من سالم نیستم و می گفتم اینا دروغه ! به درد پیرا می خوره ... خیلی خشکه ! حالم بد شد
و هنوزم که هنوزه همین حالت برام پیش میاد خصوصا با دیدن آدمایی که بالاخره مثل خیلیا هویت فکری دارن ولی چه کارای جالبی می کنن و ظاهرا که شادن و لذت می برن
یا خیلی تردید می کنم سر این قضیه که آیا واقعا حرف های مثبت و ... تاثیری توی زندگی خوب نداره؟
و البته اینجوری جواب میدم که این راه اولا یه نگرشه که تا آخر عمرت باید براش تلاش کنی و وقتی به سلامت رسیدی مراقبش باشی
و اینکه این چند وقت خیلی سعی کردم مثبت باشم ولی همیشه چند وقت یه بار به شدت آشفته می شدم . حالا فرض کنید الان که پاییزه وضعیت منو ! خصوصا سالهای گذشته
به نظرم اون حرفا تاثیر داره به شرطی که حالت اجبار به خودش نگیره ! یعنی من اگه مثبت نبودم خودمو سرزنش نکنم .
اصلا این سوال باز به وجود میاد که چرا با این حالت شدید من دلم میخواد مثبت باشم که بعدش اگه نبودم سرزنش کنم خودمو و ناامید بشم؟
یا اصلا سخت گیری توی این نگرشی که توضیح دادم ، مثل سم عمل می کنه . شما رو کلا پرت می کنه .
و همچنین نکته مهم تر اینه که این مثبت بودن و تلاش در جهتش سرپوش نباشه روی احساسات من .
ما عادت داریم احساسات خودمونو یا طرد می کنیم یا فراموش ! مثلا اگه من نسبت به تو حس نفرت دارم یا خشم ، فراموشش می کنم چون به نظرم بده زشته و از من بعیده و این جا چه جای خشم؟
و اصلا واسه من خیلی افت داره که و غیره !
حالا من به خودم یه تصاویر و انرژی هایی که به زور از طریق دیدن طبیعت یا محبت فلان کس کسب کردم ، به خودم می دم .
ولی اون انرژی نه قوتی داره نه دوامی و همچنین من بعد چند وقت با شدت پسش می زنم .
درواقع تلف می شه . چون اون داخل وجود من یه خشم ها و حقارت های کهنه ای هست و یه هدف های بی ارزش و جنگ طلبانه ای که درجا این انرژی رو صرف همون کارا می کنه .
یا همون حرفای خوبو مثبت رو اینقدر می کوبونه تو سرت که قشنگ حس حقارت و کوچکی برات نهادینه بود ، بیشتر تقویت شه .
حالا واسه هر کسی مدلش متفاوته بسته به شرایط .
اینا که گفتم خیلی کلی بود . خیلی چیزا هست که نمی دونم ! البته دونستنش مهم نیست زیاد ، رفتن راهش مهمه
و اینکه لزوما یه آدم عصبی لازم نیست پیشرفت اجتماعی کمی داشته باشه . ممکنه یه رئیس فلان جای بزرگ باشه .
خییییییلی پراکنده گفتم ! چون قصدم اصلاع رسانی نبود یا نظر خاصی نداشتم در هم شد :|
بارون اومد باروووووووووووووووووووون :)
بالاخرهههههههههههههههه!
تازهههههههههههههههههههههههههه! رنگین کمون اساسی هم دیدممممممممممممممممممممممم
خییییییییلی وقت بود رنگین کمون ندیده بودم
بعدازظهر مسجد محله مون برنامه داشت . صدای یه پسر نوجوونی می اومد که داشت راجب امام علی شعر می خوند
فرض کنید با چه ریتمی !!؟؟
همچنان هم بارون میومد همون لحظه
شونه به شونه می رفتیم
من و تو تو جشن بارون
آهنگ سیاوش! منم اون لحظه حسابی خنده م گرفته بود
داشتم درس می خوندم ! بالا بودم ! دیگه رفتم دوربینمو ورداشتم و عکسای قشنگ گرفتم! جاتون خالی :)))
حالا حوصله کردم عکسا رو می زارم ::))
+ نمی دونم با مامانم چی کار کنم :(
از وقتی این آهنگ مرجان فرساد رو شنیدم میخوام بزارمش و ............
پرواز کن
با رویاهات
رویاهات قشنگن
انگار که
همیشه
تازه و خوش رنگن
نگاه کن
به باغمون
گلهامون دلتنگن
برو به
یه جایی که
پروانه هاش می خندن
برو ... برو
من خوب می دونم
می دونم
تو چه مهربونی
برو برو
دیگه چی بگم
خودت همه چیزو می دونی
پرواز کن
برو نترس
فرداها قشنگن
از اون بالا
بالا بالاها
بخند خنده هات قشنگن
برو دنیا اینجور نمی مونه
آدم که تا ابد تنها نمی مونه
برو نترس
من همینجام
چشمام برات همیشه به آسموناس
پرواز کن از رویاها
رویاها قشنگن
انگار که
همیشه
با حقیقت در جنگن
پرواز کن ...............................................
یادمه از یه رفیق قدیمی به خاطر این ناامید شده بودم که می گفتم از رو دست بقیه می نویسه :)))
حالا خودم حواسم به این نکته نبود ! یهو یادم اومد
و ازم پرسید حرفت یعنی چی ؟ و من اون روز 15 ساله می شدم :))) توضیح دادم و نفهمید
شایدم فهمید
هر کسی باید راه خودشو پیدا کنه ! هیچ کی مطلقا نمی تونه حرفی بزنه !!! اومممممممممم!! خیلی احساس خستگیه ... یا ناامیدیه ... یا ترس از دست دادنه ..... نمی دونم چیه که باعث میشه نتونم خیلی جدی بهش فکر کنم .
در طول روز کلا سرمو گرم درس و کلاس می کنم ... شب ها هم که خسته م :)
+ دقت کردین اصلا مهم نیست چی از ما می مونه؟؟
این وبلاگ ... تموم دست نوشته ها و خاطرات تلنبار شده تو کمد و ... هیچ کدوم مهم نیست !!
من ... تو ... اون ! در حالت کلی اصلا مهم نیست
واقعا مهم چیه؟؟ جوابش خیلی کلیشه ای ولی حقیقته