برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

امیدوارم این خاموشی بی پایان نباشه

برای سال های خاموشی

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

........ :)


+ گفت که با بال و پری ... من پر و بالت ندهم !

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی
۰۹خرداد

یوهووو...  رابطه مبهم...  نظرت راجبش چیه...  


این اسم جدید و جالب رابطه ماست.. 


ولی من میخوام به این ابهام خاتمه بدم...  


دیگه آخه مشاورم گفت این ابهام سد راهت می شه و برنامه هاتو نمی زاره جور شه و مورد های روانیت هم درمان نمیشه 


ولی راستش این یه قمپز بیشتر نیست ولی هرکار بزرگی اولش غیرممکن به نظر می رسه


خب این ینی...  انجامش می دم... پایان میدم این تلخی رو 


خیلی خواستم این امتیاز برات شه ولی...  


شاید...  


اگه این سوال کهنه بی جوابه 

اگه حتی تو رو داشتن مث خوابه

بزار این خیال خوش منو بگیره 

بزار این قصه با دست تو بمیره...  


وااایی می ترسم آبجوش داغ...  یا اون پتک حقیقت تلخ،  دوباره بخوره پس کله م...  دوباره من بی تو بشم..  دوباره... 


آه رویاها... رویاها...  


به من سلام بگو...  

۰۷خرداد
نوجوون ترکه بودم فکر می کردم ،صدای حامی فریاد قلبمه..ومن اون روزا همون دریای سنگین وصبور شعر فریدون مشیری ام که قراره یه روز طوفان به پا کنه وزنجیر پاره کنه
آخ که چقدر روزای رویایی کم عمر بودن
و من تو فکر برگشتم برگشت به شور و گریز از بزرگ شدن به معنای خستگی وگرفتگی وعادت وبه قول یاستین فقدان تحیر
چسبیدن آفت میاره...حتی به اسم اون شور قشنگ
هردرختی تو هر سنی وضعیتی،خطرآفت داره اگه نو نشه
۰۵خرداد

حرفام اینقدر زیاد بود که نمی دونستم چه جوری و از کجا بگم ... 


حالا که نگاه می کنم می بینم چه زندگی پرمسئله و ناآرومی داشتم از اول . 


یه گونی پر حرف به دوش می کشیم !! 


می گفت از پارسال خیلی عوض شدی . شلوغ می کنی ولی اون موقع خیلی آروم بودی . 


چه خوب که دیگه اون جوری آروم نیستم ... خفگی! 


یه وقت دیگه گرفتم ... میخوام راجب تو حرف بزنم ... هه 


یعنی چی میگم و چی میگه؟؟ کنجکاوم ... 


می گفت چند تا مورد روانی داری که باید درمان شه ! 


این خودشناسی خیلییییی کمک بود خییییییلی . وگرنه من الان شاید حالم خیلی بد بود . 


همه تردید ها تعلیق های زندگیم همچنان پابرجاست ...


این روزا ... دوباره روی پوسته راه می رم ... خیلی حساس ... 


مثل روزای بعد کنکور ... 


۰۴خرداد

بشنوید...



کجا کجا صدا کنم رسد صدای ما ...


خدا خدا ... فقط به تو رسد دعای ما ...

۰۲خرداد
همه چشمم انگار به پس فردا بعدازظهره که وقت مشاوره گرفتم ! شاید یه راه های جدید و نگاه های جدیدی پیدا کنم ... شاید ... امیدوارم


+ نه اون قدر خرابم که بتونم بنویسم ... نه اون قدر خوبم که بتونم بنویسم ... 


+ مردی که جاده شمال و مازندرانش را خیلی دوست داشت ... و صداش تک بود ... و دوست داشتنی بود 

ژول ورن و دون کیشوت و ادبیات های کهن و خوندن هاش ... 

عصر پرتقالی ... من که تازه رادیو گوش می دادم ! عصر های تنهایی نوجوانیمان را یک جوری پر می کرد . 

حتما خیلی ها اشکشون در اومد ... مثل من ... 

روحش شاد ... دوست بود واقعا مهران دوستی ... روحش شاد :) 


+ خداحافظی گریه در یک غروبه ...


+ فکر می کردم حالا ... بعد ازین آدمِ دوست ، که حتما دل نوشته و دست نوشته زیاد داشت ... چی می شن اونا؟! حس و جا و فضاش چی می شه؟  


+ مرگ عجیبه ... غریبه .. امیدوارم همگی سفر خوبی داشته باشیم ... 


+ صداش و انرژیش همیشه منو یاد دیار خودمون مینداخت ... :) خدا رحمتش کنه ... آقای دوست :)


۳۱ارديبهشت
رد پای تو روی جاده نیست!


خوبه که هنوز فکرکردن بهت هم باعث لبخنده!
۳۰ارديبهشت

دو نفر از عزیزانمان داستانمان را خواندند . 


اینجا هم می گزاریمش و هرکه خواست بخواند . بعد چند روز برش می داریم :) 




۳۰ارديبهشت

اگه دستات خاطره هامو سوزونده 

اگه شوقی تو نگاه شب نمونده 

اگه محکوم یه رویای دروغم 

اگه آواره ی این شهر شلوغم 

نمی تونم از چشای تو جدا شم 

نمی تونم تو رو دوست نداشته باشم 


بی تو پایانی واسه تنهاییام نیست 

منو از عذاب این قصه رها کن 

منو دیوونه تر از همیشه این بار 

میون بارون دلتنگی نگاه کن 


اگه شکل آرزوهای تو نیستم 

اگه گم شدم تو این روزای مبهم 

اگه تو دستای تو ساده شکستم 

اگه از تو .. از خودم .. از همه خسته م ... 

نمی تونم از چشای تو جدا شم 

نمی تونم تو رو دوست نداشته باشم 


بی تو پایانی واسه تنهاییام نیست 

منو از عذاب این قصه رها کن 

منو دیوونه تر از همیشه این بار

میون بارون دلتنگی نگاه کن ... 

                                               نگاه کن ...


                                                                    نگاه کن ... 



بابک صحرایی سرود ... نیمای مسیحا خواند 


۳۰ارديبهشت
امشب باید می رفتم یک جوری به جاده وطن... هوای خنک می خورد به صورتم... دم دمای صبح می رسیدم شهرمون ... بچه می شدم. ۶ ساله می شدم...می رفتم همون خونه که عاشقش بودم...آره امشب..خیلی احساس غریبی می کنم...
۲۹ارديبهشت
من از کسی که از شدت عصبانیت دستاشو مث بادبزن تکون میده و ناله می کنه بدم میاد...
از کسی که حرف زدن باهاش فایده نداره بدم میاد